سهراب اسماعیلی در اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۱ در یک خانواده متدین و مذهبی در روستای قارختلو از توابع شهرستان زنجان، چشم به جهان گشود. ودوران کودکی خویش را مثل تمامی کودکان زمان خود با بازی و تفریح گذراند. اما از همان کودکی وقارو سنگسنی در وجود او موج می زد و پسری سر به زیر و مودب بود پس از گذشت ۶سال از تولد وی ، ایشان ابتدا به کلاس آمادگی و در سن ۷سالگی وارد محیط علم و دانش در زادگاه خود شدند و دوران ابتدائی را با موفقیت به پایان رساندند .
درآن زمان در روستای ایشان مدرسه رهنمائی وجود نداشت و هرکسی که تا پنجم ابتدائی درس می خواند . مجبور می شد که ترک تحصیل نماید. ایشان نیز بالاجبار ترک تحصیل نمودند ، تا اینکه پس گذشت چند سال برای کار عازم تهران شدند . در آنجا با وجود اینکه روزها در نانوائی مشغول بکار بودند در کلاس های شبانه تهران و همین طور تا کلاس دوم دبیرستان را در تهران گذراندند تا اینکه نزدیک های انقلاب شد و او از همان اوایل انقلاب به فعالیت های مذهبی و شرکت در مجالس عزاداری مشغول شد.
تا دوران انقلاب به سال ۵۸ رسید . ایشان که یکی از علاقمندان به امام بودند ، در سپاه زنجان ثبت نا نمودند . ایشان علاوه بر ثبت نام خویش تعدادی از اقوام را که باهم صمیمی بودند ، در سپاه ادامه تحصیلات خود را در دبیرستان بزرگسالان شهید منتظری زنجان سپری کرده و موفق به اخذ دیپلم ، در رشته علوم انسانی و ادبیات شدند . پس از با فعالیت در سپاه کار و مطالعات زیادی در مورد اصول و علوم دینی شروع کردند ، و تا جائی پیش رفتند که خود در زمینه اصول دینی و عقیدتی در سپاه کلاس های مختلفی تشکیل میدادند . با شروع جنگ تحمیلی در اکثر عملیاتها شرکت داشتند . همین طور با شرکت در کنکور سراسری در رشته کارشناسی علوم احتماعی دانشگاه تهران پذیرفته شدند ولی ایشان دانشگاه عشق ، و جبهه را به دانشگاه علوم ترجیح دادند و عازم جبهه شدند و بالاخره در مورخه ۶۲/۹/۱ در منطقه پنجوین در عملیات والفجر ۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
آخرین دیدار پدر شهید سهراب اسماعیلی با فرزندش
پسر شهیدم بیست . پنج سال داشت . در سال ۱۳۶۱ وارد خدمت در سپاه شد و درسال ۱۳۶۷ به شهادت رسیدند .
وآخرین بار که من او را دیدم . قصد سفر به مکه داشتم . که به من گفت پشت بام منزل ما را آسفالت کن . من گفتم مگر بر نمی گردی ؟ گفت : شاید بر نگشتم . به مادرم نگوکه من می خواهم به جبهه بروم . تا اینکه رفت و ما به مکه رفتیم و برگشتیم و همیشه منتظر بودیم که او هرچه زودتر بیاید . ولی نیامد .
شبی که ما از مکه وارد تهران شده بودیم او هم در مرخصی بود وبه او گفته بودند ، که تا فردا صبر کنید پدرتان از تهران بیایند و آنها را ببینید . به خاطر مسئولیتی که داشته و مرخصیش تمام شده بود نمانده و رفته بودند . گفته بود که نیروهای رزمنده در آنجا مانده اند . مبادا بلائی بر سرشان بیاید و آخرین دیدارمان همان قبل از عزیمت به مکه بود .
“ربنا افرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا و انصر نا علی القوم الکافرین” قرآن کریم
صحبت های مادر شهید سهراب اسماعیلی
من مادر شهید سهراب و قنبر اسماعیلی ، طیبه اسماعیلی هستم ، روزی که سهراب به دنیا آمد و دو خال ، یکی در پیشانی و یکی در شانه داشت . اقوام و آشنایان می آمدند و خال پیشانی را زیارت می کردند و می گفتند ما تاکنون خال به این خوبی ندیده ایم ما می گفتیم : می بینید که خداوند آفریده است . (سهراب برادر بزرگ قنبر بود ) با هم به مکتب خانه می رفتند و قرآن می خواندند .
اوایل روزهای انقلاب سهراب در تهران و درنانوائی کار می کرد . خلاصه از سهراب یک نامه در یافت کردیم که نوشته بود انقلاب شده و اینجا تظاهرات برگزار می شود و اگر من چیزی شد شما ناراحت نباشید .
بعد از دو ماه دوباره وصیت نامه او آمد . بعد خودش به روستا آمد و گفت اگر پدر جان اجازه بدهید . می خواهم به عنوان پاسدار ثبت نام کنم . پدرش در جواب گفت : اگر به عنوان پاسدار ثبت نام کنی باید مرگ را در نظر بگیری . سهراب در جواب پدرش گفت : ما که این لباس را پوشیدیم همان کفن است ، مرگ ما جلو چشمان ماست و من ثبت نام خواهم کرد . رفت و بعد از یک هفته آمد و تعدادی نوار به همراه آورده بود . گفت : مادر مواظب باش اینها را پدرم نبیند ، این ها نوار های سخنرانی امام است که از قم آورده ام ( امام هنوز تشریف نیاورده بود ) اگر بدانند مجازات دارد . من آنها را یکی دو روز نگه داشتم و گفتم آقا سهراب ، خودم اینها را می آورم ، مبادا شما را دستگیر کنند . گفت نه من کارم این است ، سه روز زنجان هستم ، سه روز تهران و سه روز در قم و کارم فقط رد و بدل کردن نوار هاست. من مقداری نان پختم و نوار ها را به او دادم و بعد رفت . در تظاهرات عده ای از دوستان سهراب شهید و خود او نیز از ناحیه پا زخمی شده بود . علی و مسعود، برادر زاده هایم و داود هم رفته بودند . بعد از یک هفته سهراب آمد و دیدم از پا زخمی شده گفتم : پایت را درمان کنم ؟ گفت نه خوب شده . بعد از آن با دختر خاله اش ازدواج کرد ، سه روز در روستا ماند حتی دستش را هم حنا نگذاشت . هرچه گفتم حنا بگذار گفت : الان دوستان من شهید شده اند ، انقلاب است ، من این کار را نمی کنم . بعد از سه روز همسرش در ده مانده و خودش به زنجان برگشت . باز شروع به فعالیت و درس خواندن نمود . بعد از آن گفتیم ، هنوز سن تو کم است قبول نکرد و به سربازی رفت . یکی می آمد و آن یکی می رفت خلاصه در طی هفت ماه این دو برادر همدیگر را ندیدند . سهراب در مریوان و قنبر در اهواز بود . سهراب به مرخصی می آمد ، قنبر می رفت و زمانی که قنبر به مرخصی می آمد ، سهراب می رفت وبه من می گفت : مادر تو ناراحت هستی ؟ می گفتم : نه من ناراحت نیستم . الان به درگاه خداوند متعال شکر گزارم که رو سفید در بارگاهش هستم . چرا که این دو برادر باهم به جبهه می رفتند یکبار هم نشد که به اینها بگویم که نروید این از لطف و کرامت خداوند بود که به فرزندانم می گفتم بروید . تا اینکه قنبر شهید شد و علی برادرم رفت و سهراب را از مریوان آورد . سهراب گفت مادر جان مبادا گریه کنی و ناراحت شوی که در راه خدا یک قربانی داده ایم ، باید من شهید می شدم زیرا الان پنج سال است که در جبهه هستم . من شهید نشدم و او شد . البته باعث افتخار ماست . دو روز مانده و سومین روز گفت : یک چیزی می گویم ، اما قبول کنید . گفتیم : سهراب جان ، اگر قابل قبول باشد قبول می کنم و اگر نه ، قبول نمی کنم . گفت : انشاء اله قبول می کنی و ادامه داد من ۱۵۰ نفر بسیجی دارم الان رها کرده ام و آمده ام . اگر مانع رفتن من باشی و بگوئی که نرو . بسیجیان می روند و شهید می شوند . من در قیامت نمی توانم پاسخگو ، باشم . زیرا من مسئول آنها هستم . گفتم : نه سهراب جان . من به تو نمی گویم نرو .آنها هم عزیز یک خانواده ای هستند ، که در مقابل دشمن ایستاده اند . داشت نماز می خواند ، که پدرش مرا صدا کرد وگفت : بیا اینجا . رفتم . گفت : نگاه کن به سهراب و توجه کن ببین چه می گوید من گوش کردم و دیدم پیشانیش را به مهر گذارده و می گوید : توفیق الشهاده ، توفیق الشهاده ……..
فردایش آمد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد و گفت مادر جان ناراحت نباشید و نگوئید که قنبر شهید شده و اگر اجازه بدهید من بروم .
گفتم : برو سهراب جان به امام خدا من مانع تو نمی شوم و بعد راهی منطقه مریوان شد. دو ماه بعد آمد ، راننده بیرون بود و خودش به خانه آمد، ولی پوتین هایش را در نیاورد و گفت مادر ! گفتم : بله . گفت : صدایت یک طوری می آید گویا مریض احوال هستی .
گفتم : نه مریض نیستم گفت : مادر تو باید افتخار کنی ما برای دفاع از اسلام می جنگیم نباید ناراحت باشید و بگوئید که پسرم رفت و شهید شد . خوشا به سعادت آنان که رفتند و شهید شدند . ما هم تا جائی که جان داریم باید راه این عزیزان را ادامه دهیم .
حمله خیبر بود . او به جبهه رفته و زخمی شده بود . دوستانش صحبت می کردند . که سهراب همیشه دو اسلحه با خود همراه داشت و یکبار با یکی تیر اندازی می کرد ، بار دیگر با اسلحه بعدی . می گفتیم : آقا سهراب چرا دو تا اسلحه برداشته ای ؟ گفت : یکی را از عوض برادر شهیدم قنبر برداشته ام و دفاع می کنم و دیگری را هم از عوض خودم .
شهراب در این عملیات زخمی شده بود و به خانه آمد گفتم : سهراب جان پیشانیت ترکش خورده ؟ گفت : نه پیشانیم به ماشین خورده . (البته سهراب از ناحیه بازو نیز مجروح شده بود ) که آن هم خوب شد . یک روز گفتم : بازویت راببینم آیا زیاد زخمی شده ؟ گفت : نه آن هم خوب شده . ترکش که در پایش بود دکتر بیرون نیاورده بود و گفته بود این خیلی عمیق است . بماند و خود به خود به سطح پوست بیاید . البته سهراب برای مزاح گفته بود ترکش را بیرون نیاورید . بگذارید برای آن دنیا ، یادگاری با خودم ببرم . دوباره بعد از بهبودی عازم جبهه شد . ما که در شرف رفتن به مکه معظمه بودیم . گفت : مادر جان به دیدن خانواده های شهداء که می روید در کنار خانواده شهداء گریه نکنید . برای آنها حرف بزنید و بگو که برای دفاع از اسلام و میهن می جنگند . اسلام ما باید زنده و پایدار بماند ، قرآن ما باید زنده بماند ، بدون قرآن دنیا چه ارزشی دارد ؟ بعد آمد و گفت : مادر بیا ، یا برای رزمنده ها لباس بدوز و یا برو به نهضت درس بخوان . من گفتم : سهراب جان من ۵۳ سالم است نمی توانم دیگر درس بخوانم گفت : نه مادر ، شما می توانید و بعد مرا در مدرسه ای اسم نویسی کرد . و به یاری خدا امتحان نوبت اول و دوم را به خوبی دادم وقتی که می خواستم امتحان نوبت سوم را بدهم ، یک روز قبل از امتحان خبر شهادت سهراب را دادند دیگر نتوانستم بروم . معلمم آمد و گفت : شما که این همه زحمت کشیده اید باید بیائید ادامه تحصیل بدهید . این بار رفتم وبا موفقیت ثلث سوم را به پایان رساندم و کارنامه قبولی را دریافت کردم .
سهراب در وصیت خود به من سفارش کرده بود . هنگام شهادتش از مهمانانش پذیرایی کنم و آستین ها را بالا بزنم و به جای پرچم سیاه ، پرچم سبز بر سر دربزنم .
چهار ماه بود که ما همدیگر را ندیده بودیم و هنگامی که می خواستیم به مکه معظمه مشرف شویم . از طریق تلفن با او خدا حافظی کردیم . او گفت : مادر جان من نیرو در اختیار دارم . نمی توانم رها کنم و بیایم . گفتم : سهراب جان لا اقل یک شب می آمدی و همدیگر را می دیدیم . راه دوری می رویم و از هم جدا می شویم . گفت : مادر جان من اینجا نمی توانم در مقابل دشمن خبیث نیروها را رها کنم و باز گردم . شما تشریف ببرید من انشاءاله هنگام برگشتن به پیشوازتان می آیم . البته بعد از بازگشتم قسمت نشد همدیگر را ببینیم چون او یک روز قبل از آمدن ما به زنجان ، به مرخصی آمده بود و هرچه همسرش اصرار می کند که نرو ، مادرت فردا خواهد آمد . قبول نمی کند و دوباره به منطقه باز می گردد و نامه ای به من نوشته بود که متن آن به این قرار بود:
مادر جان من نتوانستم برای پیشواز شما بیایم و زیارت کنم البته وظیفه ام بود . اما مسئولیت بس خطیری دارم و لحظه حساسی است و نمی توانم نیروها یم را تنها بگذارم . شما خودتان از مهمانانتان پذیرائی کنید .
من نیز در جواب نامه به او گفتم : پسرم لازم نیست بیائی.از همه مهمتر نیروهای شما است ، مهم جنگ است ، مهم دفاع از میهن و اسلام است .
خبر شهادت
روز اربعین امام حسین (ع) بود که ما آماده می شدیم ، به امامزاده برویم ، که گفتند امام جمعه محترم به امامزاده می آید . شب علی آمد و گفت : عمه تعداد زیادی شهید آمده، فکر می کنید از نیروهای سهراب باشند؟ نگو او می دانسته که از نیروهای سهراب هستند. من گفتم اگر امام جمعه می آید پس سهراب شهید شده . او گفت نه سهراب شهید نشده، من گفتم از آنجائی که امام جمعه محترم تشریف می آورند معلوم است که سهراب شهید شده ، گویا پسر خاله اش داود که با سهراب بوده به زنجان آمده ولی به خانه ما نیامده بود . برای اینکه گفته بود . من نمی توانم خبر شهادت سهراب را به خاله ام بگویم. امام جمعه هم تشریف آورده بودند و من می گفتم آقا شما تشریف آورید خبر شهادت سهراب را بدهید ؟ بالاخره سوار ماشین شدیم و به پادگان رفتیم . پدر سهراب در پادگان بود و داشت گریه می کرد وقتی خواستم داخل شوم به من گفت : نرو مناسب نیست پاسداری دم در ایستاده بود و نمی گذاشت کسی داخل شود گفتم چرا نمی گذارید ؟ مگر سهراب را به زور از دست من گرفته اند ؟ خودش رفت و من هم برای رفتن او به جبهه رضایت کامل داشتم . خودم می دانستم که سهراب شهید خواهد شد چرا که تنها آرزویش همان شهادت در راه خدا بود . چرا نمی گذارید فرزندم را که مدت چهار ماه است که ندیده ام ببینم ؟ پاسدار گفت شما مادر شهید سهراب هستید؟ گفتم بله . او را از روی چه چیزی می شناسی ؟ گفتم : سهراب در پیشانیش خال دارد . حدوداً ۲۵ جنازه کفن کرده شهدا ء در سالن بود . سهراب من در وسط این شهداء بود . گفتم : آن یکی که در وسط قرار دارد سهراب است . گفت از کجا می دانی ؟ گفتم از دستانش می دانم سهراب است کفن او را باز کردم دیدم سرش از بدن جدا شده و من دستم را روی رگهای که سرش از آن جدا شده کشیدم و بصورتم کشیدم و هنگامی که به صورتم می کشیدم . احساس کردم سهراب صورتش را به صورت من نزدیک می کرد . بتدریج متوجه شدم که قلبم احساس آرامش می کند . سرانجام مرا به خانه برگرداندند . در خانه مجلس بزرگداشت شهید بود و من دیدم که از این طرف و آن طرف صحبت می کنند . گفتم : لطفاً سرو صدا نکنید تا من حرفی بزنم و گفتم که سهراب در راه دین از سرش گذشت و من می دانم که شما در مورد او صحبت می کنید . البته سهراب آمده ولی بدون سر آمده است و سر او در مریوان مانده و پیکرش برای ما آمده است و سپس مهمانان او را طبق وصیتنامه اش و در حد و توان هرچه با شکوه تر راه انداختیم .
صحبت های همسر شهید درباره شهید سهراب اسماعیلی
از آنجایی که سهراب پسر خاله ام بود و رفت آمد خانوادگی داشتیم .برادر بزرگم که الان مفقود الاثر می باشد همیشه به من تاکید می کردند که من از سهراب خیلی راضی هستم ، چون خیلی مومن است واقعاً فردی نماز خوان و عابد است . بعد از ازدواج ، سه سال از زندگی مشترک مان طول نکشید که ایشان به فیض شهادت نائل آمدند . قبل از شهادت ایشان ، با مادرشان زندگی می کردیم . شهید هر دو ماه یکبار به مرخصی می آمدند و بر می گشتند مدام در جبهه به سر می برد و حتی وقتی که تصمیم به ازدواج گرفتند . شرط کردند که از حضورش در جبهه مخالفت نکنم . چرا که می گفت : من یک سپاهی هستم ، ممکن است مفقود شوم ، جانباز شوم ، شهید شوم و یا حتی جنازه ام به دستتان نرسد و باید تحمل و صبر زیادی داشته باشید . به نماز خیلی اهمیت قائل بودند . تاکید می کردند که باید نماز را در اول وقت بخوانید و از نماز غفلتنکنید . در سپاه خیلی فعال بودند و تمام هم و غم ایشان مسائل سپاه و جبهه بود و اگر دیر به مرخصی می آمد نامه می نوشت و در آن قید می کرد که از اینکه دیر کردم اصلاً نارحت نباشم و سفارش می کرد ، از بچه ها خوب نگهداری کنم و زینب وار صبور باشم و بر خدا توکل کنم و به بهترین نحو فرزندم را تربیت کرده به جامعه اسلامی تحویل دهم . اخلاقش در خانه قابل تحسین بود . از بچه نگهداری می کرد ، و اگر مهمانی به منزل می آمد به من کمک می کرد . با اینکه در بیرون گرفتار بود و زیاد خسته می شد به خانه که می آمد با تبسم وارد می شد و سلام می کرد . البته من خود را لایق همسر شهید بودن نمی دانستم .
خاطرات زیادی از همسر شهیدم دارم . یکبار که به جبهه رفته بود با خبر شدیم که زخمی شده ، ابتدا خودش آشکار نمی کرد از ناحیه دست زخمی شده بود . من گفتم : چه شده لباسهایت پاره شده ؟ گفت : چیزی نشده . بااینکه جراحتش اذیت می کرد ولی به روی خودش نمی آورد . یکبار هم از ناحیه پا زخمی شده بود . نامه اش دیر آمد و پس از بازگشت پرسیدم : چرا دیر نامه نوشتی؟ ما نگران شما بودیم . در جواب گفت : من در بیمارستان بستری بودم . بخاطر جراحت پایش هنگام نماز خواندن اذیت می کشید و با دشواری نمازش را بجا می آورد . من گفتم برو دکتر تا ترکش را از پایت بیرون بیاورد . می گفت : نه من این کار را نمی کنم این باید یادگار بماند .
بالاخره آخرین باری که به منطقه عازم می شد ، گفت : تو باید برای بچه ها هم مادری وفادار و هم پدری مهربان باشی و از آنها خوب مواظبت کن و خودت نیز صبور باش
آخرین دیدار
در لحظات آخر ، قبل از شهادت به مدت ۲۴ساعت بخاطر پدر ومادرش که از مکه معظمه مارجعت کرده بودند به مرخصی آمده بود و بعد از دیدار و رو بوسی با پدر و مادرش رو به من کرد و گفت مجبورم دوباره به منطقه برگردم و تنها خواهشی که از شما دارم این است که غمگین و افسرده نباشید و از اول هم گفته ام باید صبور و شجاع باشی و بعد از آن با عطری که همراه داشت ، بردر و دیوار خانه و فرزندانش و من و خواهرانش را عطر آگین کرد و بعد رهسپار میدان جنگ شد . و این آخرین لحظه ای بود که دیدارش کردم و بعد از آن در یکی از عملیاتها شربت شهادت نوشید و به دبه دیدار معبود خود رفت .
صحبت های زهرا اسماعیلی فرزند شهید سهراب اسماعیلی
من زهرا اسماعیلی فرزند شهید سهراب اسماعیلی ، دانش آموز سال اول دبیرستان هستم .موقع شهادت پدرم سه سالم بود و چهره زیبای ایشان در ذهنم نیست . یکبار پدرم را درخواب دیدم و با او حرف زدم و گفتم بابا ، چرا نمی آیی؟ که دلم برایت تنگ شده است . گفت : من در ماموریت هستم . خواستم که با او زیاد حرف بزنم ، ناکهان ناپدید شد . از مادرم شنیدم که می گفت : وقتی بابایت زخمی می شد ، به روی خودش نمی آورد . اغلب اوقات مشغول نماز و دعا و مناجات با خدا بود و نماز شب می خواند و هنگام خواندن نماز شب مزاحم ما نمی شد .
خاطره برادر سید علا موسوی سودی در مورد شهید سهراب اسماعیلی
نسبت به هرکدام از شهدائی که با من بودند جا دارد کلمه ای گفته باشم . شهید سهراب اسماعیلی وقتی شهید شد سرشان اثر انفجار آرپی جی ۷ از تنشان جدا شده بود ایشان در وصیت نامه خود به پدرش نوشته بود که توبه مکه ررفتی تا اسماعیل خودت را قربانی کنی و من هم اسماعیل وجودم را به جبهه بردم و ایشان را قربانی کنی و من هم اسماعیل وجودم را به جبهه بردم و ایشان از هر لحاظ اسماعیل گونه بود . واقعاً شجاعت سهراب و دلاوریهای ایشان کم نظیر بود و نمی توان در مورد کسی که هم اسماعیل گونه و هم سهراب گونه باشد بیشتر از این صحبت کرد.
فرازهائی از وصیتنامه عرفانی و آموزنده شهید سهراب اسماعیلی
سلام خداوند و مقربان درگاه ایزد متعال برتو ای حسین ، ای معلم ایثار و غای معلم شهادت و ای یادگار پیامبر اکرم وای دلبند عزیز زهرا و سلام بر تو ای عصاره مظلومیت در طلوع تاریخ.
گواه باشید من وقتی وارد سپاه شدم و پس از مدتی به جبهه رفتم تنها هدف این بود ، که به ندای پیامبر و ندای حسین لبیک گفته و او را معاضدت نمایم . ای زبان شاهد باش . ای زمین گواه باش . که در سال ۵۸ رفتم ، تا ندای حسین زمان را پاسخ دهم . ای آسمان گواه باش . من در سال ۵۹ رفتم ، تا وفا به عهد کرده باشم . ای کوهها شاهد باشید . من در سال ۶۰رفتم ،تا به ندای مظلومان لبیک گفته باشم . وای اعضای بدن تو شاهد باش ،که من در سال ۶۲ رفتم ،تا به ندای اما عزیز و این قلب پر مهر امت ندایی داده و به وظیفه خویش عمل کرده باشم .
می گویم . اگر دین خدا و رسول او محمد (ص) و اگر انقلاب خونبار اسلامی ایران و خون شهیدان عزیزمان دوام و قوام پیدا خواهد کرد و جاودانه خواهد ماند . پس ای گلوله ها و ای خمپاره ها و ای توپ ها وای دشمن زخم خورده اسلام و ای منافقین وای از خدا بی خبران ما را دریابید و دریابید این عاشقان راه الله را ،این جوانان معصوم و حزب اله را این سیل عظیم جمعیت را که سالهای سال تشنه چنین روزی و چنین جهاد مقدسی بودند و هستند و خواهند بود را دریابید . بیایید مرا از این زندان همچون قفس برهانید ، تا بسان مرغ سبکبال آزاد ، وبی تعلقات دنیوی به سوی او بروم . اویی که از سوی اویم و دنیا بداند آن گوشهای سنگین و قلبهای مهر خورده وچشمان کور شده و همیشه در خواب غفلت فرو رفته بداند و دنیای مظلومیت بهوش باشد که من و امثال من شهادت خود را به سینه تاریخ خواهیم کوفت و ابوسفیان و ابو جهل ها و ابن زیاد و تمام معلونان و پلیدان تاریخ و همچنین منافقین و ظالمین از قابیل گرفته تا آخرین از سلاله خبیثه را به میز محاکمه خواهیم کشید . شهادتم را بر سینه تاریخ خواهم کوفت تا بگویم من فرزند هابیل هستم و درس شهادت را درمکتب رسول اله و حسین عزیز آموختم و تا انتقام خون مظلومیت آنان را نگیرم آرام نخواهم گرفت ، و تمام تلاش و کوشش خود را خواهم کرد و جوانان ایثارگر خواهند کوشید ، تا خون بهای مظلومان و قدس عزیز و حرمین شرفین و کربلای حسینی را از غاصبان پس بگیرند ، وتمام اماکن مقدسه را از زیر سلطه استعمارگران شرق و غرب آزاد نموده و کاخ نشینان سفید و سرخ را باخون خود رسوا کرده و همه آنان را به پای میز محاکمه بکشند . تو ای تاریخ و تو ای کربلا ایران و تو ای دوستان پاسدار و تو ای دشت خونین ایران و تو ای خونین شهر و تو ای دشت خونین عباس و توای کربلای جنوب و غرب و توای شهر خونین مهران و ای امازاده حسن و تو ای دیدگاه شهداء، شاهد باش من و امثال من و جوانان پاک و معصوم خود را هدیه نا قابلی به سالارمان کردیم . یا ابا عبداله انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم الی یوم القیامه .
همان طوریکه خون سالار شهیدان ، حسین عزیز ، ظالمیت تاریخ را به محاکمه کشاند و راه پاک حسین امروز یک شمع پر نور در تاریکی است . شهادت زینت ال محمد و میراث امت حزب اله است . او را چه باک از شهادت ، که خود تولدی نوین است .
ای راهیان ره خونین شهداء. شهادت . گل غنچه های دشت صیانت و تقوی است . ای سرخ جامگان دریده تن ، ای شما که سینه دشمن را هدف گرفته و تا سر حد جان به آن تاختید . شما استکبار را خلع سلاح کردید . شما اقیانوس خونتان به یقین با تلاطم مقدس خویش ، انسانیت و امانده را روح تازه ای دمید. و کاخ هر آنچه غیر خدائی و ضد خدائی بود بر افکند . شما رفتید . بار سنگینی به دوش من گذاشتید . منهم آمدم بار بر دوش تا این رسالت دوش به دوش بر گردد. حال تو ای امت اسلامی و تو ای دلاور مرد یکه سوار میدان وسیع کفر و الحاد و نفاق جهانی ، بخود آی و فرصت را غنیمت شمار که فردا خیلی دیر است . علم مبارزه بر دوش گیر و راه حسین را بجو ، تا به شفاعت حسین رسی و به دیدار مولای ، سید مظلومان نائل شوی….و ای شمائی که در پشت جبهه هستید . بخدا قسم اگر لحظه ای اهمال ورزید و اگر قدر نعمت رهبر و آزادی و استقلال و جمهوری اسلامی را ندانید و درک نکنید . خداوند این نعمت را از شما خواهد گرفت . خداوند کفران نعمت کنندگان را دوست نخواهد داشت . مبادا شما تمرد و سرپیچی از اولی امرمان یعنی امام عزیز و خمینی کبیر و آن نفس قدسی ، آن نائب بر حق مهدی (عج) ، آن باب اخوت ، آن کلید وحدت ، آن روح الهی ، روح اله نمائید . خداوند از شما سلب نعمت فرماید . هر آنچه در توان دارید در راه حصول توفیق اسلام و صدور انقلاب اسلامی و پیام شهداء و ترویج آن و اشاعه فرهنگ انقلاب و مفاهیم غنی مکتب توحید و تعلیم ایثار و شهادت ، اولاً در بین خود و سپس در دیگر نقاط جهان بکار گیرد و با برخورداری از تقوا و ایمان و اخلاصو التزام عملی به تمامی احکام ا… وحراست از حدودا… و انجام واجبات و مستحبات و اجتناب و پرهیز از مکروهات هرچه سریع و زودتر زمینه ظهور و فرج آق امام زمان ، این داوری درد مندان ، منتظر منتظران ، بند دل عاشقان و شیره جان زهرای عزیز (س) ریشه کن کننده و بر اندازنده ظلم و نفاق ، انتقام گیرنده خون حسین و تمامی مظلومان عالم و اقامه کننده قسط و عدل را فراهم سازید .
باز سفرش می کنم مبادا شهداء را دپیش حضرت باریتعالی خجل کنید . مبادا کاری کنید که شهیدان راه حسین در روز قیامت از شما شکایت کنند . مبادا با اعمالیتان دست شهداء را ، دست خودتان را به شفاعت ببندید . مبادا کاری کنید حرفمان با عملمان یکی نباشد . با این کار خود دل مبارک رسول الله را بیازارید . مبادا با تمرد از فرمان اماممان دا اماممان علی (ع) را ناراحت کنید . مبادا شما را با تفرقه و تشتت ، جگر پاره پاره امام حسنمان را نمک بپاشید .
دیگر سفارش ندارم جزء یک سفارش و آن اینکه مبادا با تخطی از حدوداً … دل شکسته زهرا (س) و قلب نازنین مهدی زهرا را باشکنجه آزار دهید و باران رحمت واسعه حق تعالی را برخود حرام سازید . مخصوصاً برادران پاسدار و روحانی که در لباس مقدس روحانی و سپاهی انجام وظیفه می نمائید . ای آنا نکه عمامه سرتان حاکی از آمادگی تان جهت شهادت است ، و شما برادران پاسدار که لباستان نشان از ابلاغ پیام سرخ جامگان دارد و گواهی است بر سربازی امام عصرتان ، از شما بیشتر متو قعم همانسان که اماممان و عزیزمان جانمان و روحمان ، آن قلب پر خروش امتمان و آن روح دمیده در کالبد سرد زمان فرمودند : اسلام الان وابسته به شماست . باز فرمود : ای کاش منهم یک پاسدار بودم . این جمله بار مسئولیت من وشما را بیشتر کرد بیشتر ما شرمنده کرد . زیرا ما آن نیستیم که امام آرزو می کند . ای کاش بودیم .
باز سفارش می کنم . عزیزان و برادران را به اخلاص و به تقوای و به پرهیز . برادران مبادا از شما مکروهی سر بزند و از مستحبی دوری کنید . گرچه خود ، به هیچ وجه عامل نبودم و نیستم برادران عزیز ، شما را سفارش می کنم . به نماز با خشوع و تبعیت از عوامل فرماندهی . به فرماندهان توصیه می کنم مبادا این سربازان و جانبازان به حق که امام زمان را فرمانده خود می دانند وامام را نائب بر حق او می شناسند ، با برخوردی غیر اسلامی آنان را از اسلام و از جبهه ها گریزان کرده و استعداد آنان را سرکوب کنید و شما را عاجزانه به خداوند یکتا قسم می دهیم . بیائید دست به دست هم بدهیم و همواره و همراه با امام و امت نگذاریم ، این شکوفه ها از گلها جدا شود و درمیان چرخها و درلابلای طوفان گم شوند . این سخن امام است که فرمود : من از سپاه پاسداران راضی هستم .
بیائید و نگذارید پیام امام لوث شود و نگذاریم خدای ناکرده نظر امام از یک سپاهی و سرانجام از سپاه بر گردد و اگر ما بخواهیم و اگر شما بخواهید . اول خداوند . دوم امام عزیز از شما راضی شوند باید تقوی را پیشه خود سازید و اخلاص داشته باشید .
وصیت به برادران دو قلوی عزیزم
برادران عزیز هنگامی وارد سپاه ولباس سبز را که همان کفن ماست و باقیمانده از شهید انمان است . انگیزهات این باشد که اسلام را یاری کنی و به ندای امام عزیز لبیک گفته و عدالت و قسط را در تمام جهان بخصوص در جامعه ایران اسلامی برقرار کرده و پیام خونین شهداء را به گوش خفتگان برسانید . بدانید مولای جهان شیعه علی (ع) از هیچ تهدیدی و از هیچ توطئه دشمنان قسم خورده اسلام نهراسید و نترسید . اما از ناله یک مادر شهید از جنگهای صفین و احد به خشم می آ»د و از ناله یک تهیدست به خشم می آمد و از خیانت یک استاندار یا فرماندار یا فرستاده خود به شهر و روستائی مختلف ناراحت شده و از پست و مقام خود عزل می کرد . ماهم باید در مقابل دشمنان داخلی و خارجی اسلام مثلل کوه ایستاده و بایستیم و درمقابل خانواده شهداء و فقرا خاضع و فروتن باشیم و بر آن باشیم که حقوق آنان را به خودشان داده و خود را در مقابل آنان مسئول بدانیم چون شیعه علی (ع) و پیرو علی (ع) هستیم باید الگو باشیم و علی وار در جامعه حرکت کرده و زندگی کنیم . به امید پیروزی مسلمین و رزمندگان اسلام در جبهه های حق بر علیه باطل والسلام علیکم
سهراب اسماعیلی
ای پدر و مادر و خواهرانم و برادرانم عزیزم
از باب وصیت چند کلامی به حضورتان عرضه می دارم ، مادر قهرمانم فدایت بشوم که هیچ کس جز شما بعد از خداوند متعال و مولایش و ائمه اش وامام عزیزم بر گردنم حق ندارد .
شرمسارم از اینکه موقع رفتن خدا حافظی نکردم چون نمی خواستم شما متوجه بشوید . امیدوارم بخاطر اینکه به مکه معظمه مشرف خواهید شد . با رفتن من به جبهه مخالفت نخواهید کرد . این امید را دارم . اکنون من آمده ام . حتماً از من راضی هستید ولی من نمی توانم بیایم و شما را بدرقه کنم . اگر فرصت شد تلفن خواهم کرد و از طریق تلفن حلالیت خود را از شما خواهم گرفت و اگر نتوانستم تلفن کنم . از طریق این وصیتنامه از شما مادر عزیزم خداحافظی می کنم . از شما می خواهم بخاطر خداوند فرزند گناهکارت را حلال کنی و از خداوند طلب آمرزش کنی شاید مورد لطف خداوند قرار گیرم . اما ، مادر جان یک خواهشی از شما دارم و این است که چون برادرم قنبر در عملیات فتح المبین شهید شده و منهم در این عملیات اگر لیاقت داشته باشم و خداوند بپذیرد دیگر پیش شما نخواهم آمد . خواهشی که دارم . این است . که خود شما می دانید ، که ما دشمن زیاد داریم . مخصوصاً امام عزیز . مبادا در مقابل دشمنان امام زیاد گریه کنید و دشمنان را شاد کنید . فقط صبر پیشه کنید و با صبر و شکیبائی خود دشمنان را مایوس و ناامید کرده و با مقاومت خود ضربه کوبنده بر پیکر خفتگان در ظلمت وارد کرده و بگوئید اسلام عزیز احتیاج به خون دارد و باید درخت اسلام عزیز را باخون آبیاری کرد . همانطور که می دانید از صدر اسلام تا کنون خیلی خونها ریخته شده و امروز هم صدور انقلاب به خون نیاز دارد . مبادا بر شهید شدن فرزندان خود مغرور شوی . می دانم که نمی شوی ولی من تذکر می دهم وقتی خبر شهادت مرا شنیدی . پیشانی خود را به سجده بگذاری و سه سجده شکر به جا آورده و بگوئی خداوندا شکر به نعمتهائی که داده بودی و گرفتی .
خلاصه کلام وقت شما را نمی گیرم . شما به زیارت خانه خدا رفتید و منهم به زیارت خدای کعبه می روم شما در عید قربان گوسفند قربانی خواهید کرد و من خودم را فدا می کنم شما سعی بین صف و مروه نمودید . من بین خیمه و قتلگاه سعی نمودم شما با سنگ ، رمی جمره کردید و من با فشنگ شیطانهای تاریخ و ملحدان و مزدوران آمریکا و دشمنان اسلام را نشانه رفتم سینه های خصم را با فشنگ شکافتم و در آخر جان را به جان آفرین تسلیم نمودم شما بالباسی سفید محرم شدید و احرام بستید و من با لباس رزم احرام کردم . شما حجر الا سود را بوسه زدید . من ریگهای و سنگهای جنوب و جنوب غربی کربلا ایران را ، شما در مقام ابراهیم اقامه نماز نمودید . من در سنگر های خونین شهیدان . و خلاصه زیارت برای من بهترین زیارتهاست . امیدوارم که خداوند این زیارت شما را قبول کرده و این قربانی شما را از تو ای هاجر و اسماعیل شما را از توی ای ابراهیم به فضلش و عدالتش قبول نماید . شما را روز محشر در حضور حضرت فاطمه زهرا علیها السلام رو سفید و در محضر ام البنین (س) که چهار فرزندش را به اسلام هدیه کرد سرافراز نگهدارد . باز ای مادر عزیز و خواهران گرامی وای براغدران گرامی و ای پدر بزرگوارم مبادا شما با پوشیدن سیاه و تضرع و زاری دشمنانم را شاد و مسرور سازید و مرا غمگین نمائید مادر و پدر عزیزم می دانید دشمن من دشمن مکتب من است . دشمن من دشمن امام من ، و دشمن من خون شهیدان است . و…
پدر و مادرم خود شما خوب می دانید . دنیا گذرگاهی است و محل آزمایش . این همان است که فرزندانت به دیدار خداوند رفتند . من پیش شهداء رفتم و پیش شهید قنبر رفتم . تا سلام شما را به او برسانم . اگر خداوند ترحم کند . پیش بهشتی و رجائی و باهنر و سایر شهدا عزیز دیگر خواهم رفت و سلام شما را خواهم رساند و منتظر شما هستم به شرط اینکه صبور و مقاوم باشید و شکر گزار نعمتهای خداوندی شوید واین همان است فرزندانت هم اینک در جوار حق تعالی آرمیده و به لقای او شتافته مبادا ما را در پیشگاه معشوق سر افکنده کنید هرگاه خبر شهادت مرا شنیدید برایم جشن بگیرید و لباس تازه بپوشید و پرچمهای سبز را بر در دیوار بزنید و خانه را چراغان کنید و هرآنچه مادرم می خواستی در عروسی برادرم شهیدم قنبر تدارک ببینی در شهادت من انجام بده . والسلام
وصیت نامه
سلام خداوند و مقربان درگاه ایزد متعال بر تو ای حسین، ای معلم ایثار و ای معلم شهادت و ای یادگار پیامبر اکرم و ای دلبند عزیز زهرا و سلام بر تو ای عصاره مظلومیت در طلوع تاریخ، سلام بر تو ای متعلمان مکتب توحید و راهیان راه الهی و سلام بر تو ای شهیدان اموال شاهد. برادر وار، بر آنان که با سرخی خون خویش فریاد تو را لبیک گفتند بر آنان که سرخی خون خویش به سوی معبود و معشوق شتافتند و انتظار شهادتند و سعادت و شرافت و …
آیا صالحین، آیا بندگان محبوب خدا، آیا مستضعفین، آیا خوانندگان، آیا مؤمنین و آیا شنوندگان این وصیتنامه را اونجاکه آیا نوشته شد مراد (آری) است.
گواه باشید من وقتی وارد سپاه شدم و پس از مدتی به جبهه رفتم تنها هدف این بود، که به ندای پیامبر و ندای حسین لبیک گفته و او را معاضدت نمودم. ای زبان شاهد باش، ای زمین گواه باش که در سال ۵۸ رفتم تا ندای حسین زمان را پاسخ دهم، ای آسمان گواه باش من در سال ۵۹ رفتم تا وفا به عهد کرده باشم ای کوه ها شاهد باشید من در سال ۶۰ رفتم تا به ندای مظلومان لبیک گفته باشم، ای اعضای بدن تو شاهد باش که من در سال ۶۲ رفتم تا به ندای امام عزیز و این قلب پر مهر امت ندایی داده و به وظیفۀ خویش عمل کرده باشم.
در سال ۶۲ به ندای حسین عزیز در دشت بهت زده کربلا در میان خاموشان پست تر از موش در میان آن شمشیرها و نیزه و در پس تمام مظلومیت های تاریخ جواب گویم … و خون ناقابل خود را در رکاب به فرزند برومند و قهرمانش روح اله به درگاه احدیت هدیه کنم و می گویم اگر دین خدا و رسول او محمد (ص) و اگر انقلاب خونبار اسلامی ایران و خون شهیدان عزیزمان دوام و قوام پیدا خواهد کرد و جاودانه خواهد ماند.
پس ای گلوله ها و ای خمپاره ها و ای توپ ها و ای دشمن زخم خورده اسلام و ای منافقین و ای از خدا لی خبران، ما را دریابید. این عاشقان راه الله را، این جوانان معصوم و حزب اله را، این سیل عظیم جمعیت را که سال های سال تشنۀ چنین روزی و چنین جهاد مقدسی بودند و هستند و خواهند بود را دریابید. مرا رو به یار عاشقان در آن دیار ملکوت که فقط پرواز است، و به پرواز سوقم دهید. بیایید مرا از این زندان همچون قفس برهانید تا بسان مرغ سبکبال آزاد و بی تعلقات دنیوی به سوی او بروم. اویی که از سوی اویم، دنیا بداند آن گوشهای سنگین و قلب های مهر خورده و چشمان کور شده و همیشه در خواب غفلت فرو رفته بداند و دنیای مظلومیت به هوش باشد که من و امثال من شهادت خود را به سینه تاریخ خواهم کوفت و ابوسفیان و ابوجهل ها و ابن زیاد و تمام ملعونان و پلیدان تاریخ و همچنین منافقین و ظالمین از قابیل گرفته تا آخرین از سلاله خبیثه را به میز محاکمه خواهیم کشید. شهادتم را بر سینه تاریخ خواهم کوفت تا بگویم من فرزند هابیل هستم و درس شهادت را در مکتب رسول اله و حسین عزیز آموختم و تا انتقام خون مظلومیت آنان را نگیرم آرام نخواهم گرفت، و تمام تلاش و کوشش خود را خواهم کرد و جوانان ایثارگر خواهند کوشیدتا خون بهای مظلومان و قدس عزیز و حرمین شریفین و کربلای حسینی را از غاصبان پس بگیرند و تمام اماکن مقدسه را از زیر سلطه استعمارگران شرق و غرب آزاده نموده و کاخ نشینان سفید و سرخ را با خون خود رسوا کرده و همه آنان را به پای میز محاکمه بکشند. و تو ای تاریخ و تو ای کربلای ایران و تو ای دوستان پاسدار و تو ای دشت خونین ایران و تو ای خونین شهر و تو ای دشت خونین عباس و تو ای کربلای جنوب و غرب و تو ای شهر خونین مهران و ای امام زاده حسن و تو ای دیدگاه شهدا شاهد باش من و مامثال من و جوانان پاک و معصوم خود را هدیه کرده و به سالارمان عرض کردیم. یا ابا عبداله انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم الی یوم القیامه.
همان طوری که خون سالار شهیدان حسین عزیز ظالمیت تاریخ را به محاکمه کشاند و راه پاک حسین امروز یک شمع پرنور در تاریکی است، شهادت زینت آل محمد و میراث امت حزب اله است او را چه باک از شهادت که خود تولدی نوین است. خود تازه آغازی است مرغابی را چه باک از آب ای راهیان ره سرخ ای راهیان ره خونین حسین.
ای راهیان راه خونین شهدا، شهادت گل غنچه های دشت صیانت و تقوی است. ای سرخ جامگان دریده تن، ای شما که سینه دشمن را هدف گرفته و تا سر حد جان به آن تاختید، شما استکبار را خلع سلاح کردید شما که اقیانوس خونتان به یقین با تلاطم مقدس خویش، انسانیت وامانده را روح تازه ای دمید. و کاخ هر آنچه غیرخدایی و ضد خدایی بود برافکند شما رفتید بار سنگینی روی دوش من گذاشتید، من هم آمدم بار بر دوش این امت حزب اله نهادم تا این رسالت دوش به دوش برگردد.
حال تو ای امت اسلامی و ای تک درخت شوره زار وسیع کفر و الحاد و نفاق جهانی، به خود آی و فرصت را غنیمت شمار که فردا خیلی دیر است. علم مبارزه بر دوش گیر و ره حسین بجو تا به شفاعت حسین رسی و به دیدار مولای سید مظلومان نائل شوی…
و ای شمایی که در پشت جبهه هستید بخدا قسم اگر لحظه ای اهمال ورزید و اگر قدر نعمت رهبر و آزادی و استقلال و جمهوری اسلامی را ندانید و درک نکنید خداوند این نعمت را از شما خواهد گرفت. خداوند کفران نعمت کنندگان را دوست نخواهد داشت. مبادا شماتمرد و سرپیچی از ولی امرمان یعنی امام عزیز و خمینی کبیر و آن نفس قدسی، آن نائب بر حق مهدی (عج)، آن باب اخوت، آن کلید وحدت، آن روح الهی، روح اله نمایید. خداوند از شما سلب نعمت فرماید. هر آنچه در توان داری در راه حصول توفیق اسلام و صدور انقلاب اسلامی و پیام شهدا و ترویج آن و اشاعه فرهنگ انقلاب و مفاهیم غنی مکتب توحید و تعلیم ایثار و شهادت، اولاً در بین خود و سپس در دیگر نقاط جهان بکار گیرید و با برخورداری از تقوا و ایمان و اخلاص و التزام عملی به تمامی احکام ا… و حراست از حدود ا… و انجام واجبات و مستحبات و اجتناب و پرهیز از مکروهات هر چه سریع و زودتر زمینه ظهور و فرج آقا امام زمان، این داروی دردمندان، منتظر منتظران، بند دل عاشقان و شیره جان زهرای عزیز (س) ریشه کننده ای و بر اندازنده ظلم و نفاق، انتقام گیرنده خون حسین و تمامی مظلومان عالم و اقامه کننده قسط و عدل را فراهم سازید.
باز سفارش می کنم مبادا شهدا را در پیش حضرت باریتعالی خجل کنید. مبادا کاری کنید که شهیدان راه حسین در روز قیامت از شما شکایت کنند. مبادا با اعمالتان دست شهدا را، دست خودتان را به شفاعت ببندید. مبادا کاری کنید حرفمان با عملمان یکی نباشد با این کار خود دل مبارک رسول الله را بیازارید. مبادا با تمرد از فرمان اماممان، دل اماممان علی (ع) را ناراحت کنید. مبادا شما را با تفرقه و تشتت، جگر پاره پاره امام حسنمان را نمک بپاشید. مبادا شما را با تبلیغات زهرآگین از عزیز جدا و در ظلمت فرو برند و با این عمل دل امام امت و امت حزب اله و بالاتر از اینها دل ائمه را بیازارید و می توان صدها مبادا نوشت اما دیگر سفارشی ندارم جز یک سفارش و آن اینکه مبادا با تخطی از حدود ا… دل شکسته زهرا (س) و قلب نازنین مهدی زهرا را با شکنجه آزار دهید و باران رحمت واسعه حق تعالی را بر خود حرام سازید. مخصوصاً برادران پاسدار و روحانی که در لباس مقدس روحانی و سپاهی انجام وظیفه می نمایید. ای آنان که عمامه سرتان حاکی از آمادگی تان جهت شهادت است، و شما برادران پاسدار که لباستان نشان از ابلاغ پیام سرخ جامگان دارد و گواهی است بر سربازی امام عصرتان، از شما بیشتر متوقعم همان سان که اماممان و عزیزمان جانمان و روحمان، آن قلب پر خروش امتمان و آن روح دمیده در کالبد سرد زمان فرمودند اسلام الان وابسته به شماست. چنانچه فرمودند روحانی یعنی اسلام و چنان برای شما سپاهیان ارزشی بیش از آن مسئولیت قائلند که او آن است که بر بسیاری از رسل افضل است. باز فرمود ای کاش من هم یک پاسدار بودم. این جمله بار مسئولیت من و شما را بیشتر کرد. بیشتر ما را شرمنده کرد. زیرا ما آن نیستیم که امام آرزو می کند ای کاش بودیم. ای وای بر من و شما و اگر در شأنتان نباشد در من که نیست انشاءالله در شما هست و خواهد بود این مطلب ای پاسدار عزیز شما سلاح بدوشان معرفت و جان بر کف باشید و با یک دست سلاح و با یک دست دیگر صلاح بگیرید تا هر آنچه ما و امثال من بی کفایت و بی کفایت بودیم و لباس مقدس پاسداری را که خون شهدای عزیز به ما رسیده به تن کردیم شما این خلع را پر کنید و انتقام شهدا را با پس گیرید. انشاءاله
باز سفارش می کنم؛ عززان برادران به اخلاص و تقوی و به پرهیز. برادران مبادا از شما مکروهی سر بزند و از مستحبی دوری کنید گرچه خود به هیچ وجه عامل نبوده و نیستم.
برادران عزیز شما را سفارش می کنم به نماز با خشوع و خضوع به توسلات وعید به تهذیب به تعلیم علوم انسانی که بودن یاران و سروران رفتند و باز خیلی زیاد در میان شماها هستم که خداوند بیشترشان کند. به تبعیت از امام بزرگوار و از روحانیت اصیل اسلام، آن مجسمه های اسلام فقاهتی و ولایتی به و تبعیت از عوامل فرماندهی. به فرماندهان توصیه می کنم مبادا این سربازان و جانبازان به حق که امام زمان را فرمانده خود می دانند و امام را نائب بر حق او می شناسند با برخوردی غیر اسلامی آنان را از اسلام و جبهه ها گریزان کرده و استعداد آنان را سرکوب کنید و شما را عاجزانه به خداوند قسم می دهیم بیایید دست به دست هم بدهیم و همواره و همراه با امام و امت نگذاریم این شکوفه ها از گل ها جدا شود و ر میان چرخها و در لابلای طوفان گم شوند. این سخن امام بود که فرمود من از سپاه پاسداران راضی هستم. بیایید و نگذارید پیام امام لوث شود و نگذاریم خدای ناکرده نظر امام از یک سپاهی و سرانجام از سپاه برگردد و اگر ما بخواهیم و اگر شما بخواهید، اول خداوند، دوم امام عزیز از شما راضی شوند باید تقوی را پیشه خود سازید و اخلاص داشته باشید.
ثبت دیدگاه