حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

شنبه, ۱۷ شهریور , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6324 تعداد نوشته های امروز : 1 تعداد دیدگاهها : 363×
ستون کشی از بانه به سردشت
5

از زمانی‌که قرارگاه تشکیل شد، مثل خاری در چشم یک عده بود. عجیب تحمل نداشتند که چنین فرماندهی به‌وجود بیاید و نیروهای انقلاب بر سر کار بیایند. در تهران، به شدت علیه ما می‌زدند. منتها چون زمینه‌ای نبود، نمی‌توانستند کاری کنند. کارمان را می‌کردیم و کاری هم به تهران نداشتیم. برای اینکه به سردشت برسیم، […]

پ
پ

از زمانی‌که قرارگاه تشکیل شد، مثل خاری در چشم یک عده بود. عجیب تحمل نداشتند که چنین فرماندهی به‌وجود بیاید و نیروهای انقلاب بر سر کار بیایند. در تهران، به شدت علیه ما می‌زدند. منتها چون زمینه‌ای نبود، نمی‌توانستند کاری کنند. کارمان را می‌کردیم و کاری هم به تهران نداشتیم.
برای اینکه به سردشت برسیم، طرح جدیدی ریختیم. سردشت را گردانهای هوابرد اداره می‌کردند. از شیراز نوبتی می‌آمدند.
یک گردان، یک گردان می‌رفتند مستقر می‌شدند. با یک گردان نیرو شهر سردشت اداره می‌شد. شهر که چه عرض کنم، شهر در دست ضدانقلاب بود. فقط پادگان در دست ما بود. آن‌هم آنقدر نزدیک شده بودند که موقعی که به آنجا رفتیم، خداوند رحمت کند شهیدچمران را، یادم هست طوری آرپی‌جی به ساختمانهای پادگان زدند که شکاف بزرگی ایجاد شد. معلوم بود که از فاصله ی خیلی نزدیک زدند.
هربار که گردانهای هوابرد می‌خواست تعویض شود، هلیکوپترها در سقز متمرکز می‌شدند و آنها را از سقز می‌بردند به طرف سردشت و قدیمی‌ها را از سردشت برمی‌گرداندند. کلی هزینه داشت که از طریق هوا یک گردان حدود نهصد نفری با تجهیزات و امکاناتشان جابه‌جا شوند.
فرمانده ی گردان تعویضی آدم شجاعی بود، سرگردی به نام آرین یا آریان که از عشایر بود. گفتم: شما باید این دفعه از راه زمین بروید، بنابراین برو، بررسی و طرح‌ریزی کن. رفتن تا بانه مشکل نیست، از بانه تا سردشت باید شما راه را بازکنید و بروید مستقر شوید. ما از راه هوا برایتان چیزی نمی‌آوریم.
همکاران و مشاورینش با این مسأله مخالف بودند ولی خودش اعلام آمادگی کرد. از سنندج گذشت، دیواندره، سقز و رسیده به بانه. قرار بود از بانه به طرف سردشت برود. طبق تجربه‌ای که داشتیم، یک تعداد نیرو هم از سپاه درنظر گرفته بودیم تا آن تلفیق مقدس را داشته باشند. نیروهای مخصوص را جلوی ستون قرار داده بودیم تا پیشرو باشند و اگر در جایی مین‌گذاری کرده‌اند، مینها را بردارند.لشگرکشی به سردشت
وقتی گردان خواست حرکت کند، نگران بودم که مشکلی پیش نیاید. خودم را از کرمانشاه با هلیکوپتر به بانه رساندم. گفتند: گردان صبح حرکت کرده.
اول صبح رسیدم. یکی از تیمهای نیروی مخصوص، به فرماندهی ستوان نوری -که آن زمان جلودار ستون بود- در فاصله ی حدود هفده کیلومتری بانه، در نزدیکی دهکده‌ای به نام سیدصارم، روی مین می‌روند. تعدادی مجروح می‌شوند و برمی‌گردند. ولی گردان می‌گوید خودم می‌توانم ادامه بدهم.
گردان به پیشروی ادامه می‌دهد. از سیدصارم می‌گذرند و به اول کوخان می‌رسند؛ دهکده‌ای به نام زیو همان‌جا است. بدون اینکه توجه کنند، به کمین‌گاه می‌روند. یک کمین سنگین علیه ستون گردن‌کلفت ما به‌وجود می‌آید. خبر آمد که درگیر شدیم و به شدت زیر فشار هستیم. مجبور شدم بگویم هلیکوپتر بیاید و من را به ستون برساند. نگران ستون بودم. برای همین آمده بودم که یک موقع ستون تارومار نشود.
فکر کنم حادثه ی ستون‌کشی از بانه به سردشت یکی از حوادث نادر جنگ و جبهه، مخصوصاً جنگ با ضدانقلاب باشد. بسیار داشتیم که ستون در معرض کمین قرار می‌گرفت ولی هیچ‌جا نداشتیم که ستون در معرض کمین قرار بگیرد و چند روز، هم راه عقب و هم راه جلو بسته باشد و ستون مجبور باشد حرکت کند. در حرکت هم در محاصره باشد. و ضدانقلاب فرصت کند به صورت متمرکز ستون را در محاصره نگه‌دارد و بخواهد با فشار وارد آوردن و تلفات، آنان را وادار به تسلیم کند.
هلیکوپتر خواستم تا بروم و به ستون بپیوندم. هفت ،هشت نفر از بچه‌های سپاه بودند که گفتند: می‌خواهیم بیاییم.
گفتم: اجازه از فرمانده ی خود ندارید، بروید اجازه بگیرید.
اجازه گرفتند و گفتند: برویم.
با هلیکوپتر رفتیم پاییم. ستون بین گردنه کوخان در وضعیت بسیار تأسف‌آوری بود. ماشینها نامنظم، تیرخورده و پنچر شده بودند و بعضی جاها مهمات آتش گرفته بود. از طرفی، نیروهای مخصوص پراکنده شده بودند. کنترل از دست رفته بود. هرطرف نگاه کردم، مجروح و شهید ریخته بود. وضع خراب بود.
همان موقع که وارد شدیم، یک نفر ضدانقلاب را که مجروح بود، آوردند. تیر به پای او خورده بود. از شدت خونریزی داشت می‌مرد. گفت: من را نکشید، توی جیپ من را نگاه کنید. نقشه کمین هست.
نقشه را بیرون آوردیم. یک نقشه دقیق که معلوم بود چقدر خوب کمین را درست کرده‌اند. از قبل سنگرهایی تا سینه حفر کرده بودند. سنگرها زیر بوته‌ها و درختها بود و کاملاً مسلط بودند. معجزه بود که کمین به طور کامل اجرا نشده بود. اگر کمی صبر کرده بودند، موفق می‌شدند. البته عدم موفقیت‌شان به خاطر این بود که ستون خیلی قوی بود.
سربازهای هوابرد خیلی قوی بودند، درجه‌دارهایشان بسیار ورزیده و افسران هم همین‌طور. یک تعداد هم از برادران سپاه عقب ستون بودند. همه اینها دست به دست داده بودند تا ستون متلاشی نشود.
نگاه کردم. یک ارتفاع را دیدم که از آن ارتفاع ضدانقلاب عجیب ما را می‌زد. آن تپه را از ضدانقلاب گرفتیم. منتها تا گرفتیم، عصر شد. نزدیک نماز مغرب بود. نه امکان داشت که از پایین برای ما پتو بیاورند -چون هوا کمی سرد بود- و نه صلاح بود که آنجا را ول کنیم بیاییم پایین. این بود که بالا ماندم و به بچه‌ها روحیه دادم. گفتم: چون مهمات زیاد نداریم، سعی کنید از فشنگها خوب نگهداری کنید.
دفاع دورتادور تشکیل دادیم. اول شب بود. صدای زنگوله گوسفند می‌آمد. این احساس به من دست داد که ممکن است کلکی باشد و ضدانقلاب از لابه‌لای گله قصد نزدیک شدن را داشته باشد. این بود که دفاع را کنترل کردم.
همه توی سنگر بودیم. کم‌کم صدای زنگوله نزدیک شد و یک گلوله آرپی‌جی به سنگر خورد. تا خورد، بچه‌ها دست به ماشه شدند. گفتم: هیچ‌کس تیراندازی نکند.
فشنگ کم داشتیم. گفتم: تیراندازی نکنید تا نزدیک بیایند.
آمدند نزدیک و نزدیک‌تر. چند تا آرپی‌جی زدند. دیدند ما جواب نمی‌دهیم. فکر کردند کسی اینجا نیست. بالاخره به جایی رسیدند که بچه‌ها آنها را دیدند. روی آنها رگبار بستند و چند تا از آنها را به درک واصل کردند. آتش سنگینی روی ما باز شد. درگیری نیم‌ساعت طول کشید ولی ما مقابله کردیم. با دادن چهار نفر مجروح موفق شدیم سنگرها را نگه داریم. روز بعد، به کمک بچه‌ها آنجا را سنگربندی کردیم و گسترش دادیم.
مجبور شدیم بمانیم. شب بعد هم حمله کردند و ما حدود ۴۸ ساعت در کوخان بودیم. در طی این ۴۸ ساعت، ستون را از بالا کنترل می‌کردم و فرمانده گردان نیروها را جمع‌وجور و آماده و مهیا کردم تا ادامه راه بدهیم. نمی‌خواستیم به بانه برگردیم. در جایی بودیم که رفتن‌مان به سردشت همانقدر راه بود که به بانه. اگر به بانه برمی‌گشتیم، راه‌مان ساده‌تر بود ولی به طرف سردشت، سخت‌تر می‌شد.
شب دوم حمله کردند و چون آمادگی داشتیم، توانستیم حمله آنها را دفع کنیم؛ بدون اینکه تلفاتی بدهیم. به آنها تلفاتی وارد شد.
روز بعد که ستون آماده شد، آمدم پایین و به فرمانده گردان گفتم: من دیگر می‌روم، چون ستون آماده است و شما می‌توانید ادامه بدهید.
دیدم سربازها و درجه‌دارها با حالت غم‌انگیزی به من نگاه می‌کنند، یعنی اینکه نرو و اگر می‌خواهی بروی، با هم برویم. یا اصلاً برگردیم. گفتم: ناراحت نباشید.
دیدم خیلی ناراحت هستند. گفتم: با شما می‌آیم.
این شد که تقریباً فرماندهی ستون را به عهده گرفتم. دو روز در آنجا گذشته بود. از کوخان به طرف سردشت حرکت کردیم. دهکده ی نم‌شیر جلوی راه بود و بعد وارد یک پیچ یو (u )شکل شدیم. این پیچ خیلی عمیق است و در انتهای یو به دهکده ی دل‌آرزان می‌رسد. از مدخل یوشکل، سه‌راهی است که یک راه آن می‌رود به طرف منطقه ی بل‌حسن و منطقه ی دشت الان و یک راه آن به دل‌آرزان. داخل پیچ را که ادامه ی راه بانه به سردشت است، پاکسازی کردیم.

ستون را پیاده راه انداختیم. یک عده در سمت راست و یک عده هم در سمت چپ بودند. ارتفاع به ارتفاع راه می‌آمدیم. رسیدیم به یک سه‌راهی. شب ماندیم. یک روز طول کشید تا به آنجا رسیدیم. همان‌جا بود که سنگرهایی دیدیم که داخل آنها قرص ضدحاملگی بود. معلوم بود ضدانقلاب به صورت دختر و پسر با هم زندگی می‌کنند.
از این سه راهی به بعد حوادث پشت سرهم پیش آمد. وارد پیچ یوشکل عمیق که شدیم، حمله به ما شروع شد؛ هم از داخل دره و هم از جاهای دیگر. در داخل ستون، دو تا تریلی هم داشتیم که تریلی‌ها پر از مهمات بودند. یک تریلی با شلیک آرپی‌جی به انفجار کشیده شد. چه انفجاری! منطقه همه‌اش دود و فشنگ بود. چند تا از ماشینها را زدند ولی بچه‌ها را کنترل کردیم. به پل و انتهای پیچ یو رسیدیم، نزدیک دهکده دل‌آرزان. آنجا را پاکسازی کردیم ولی دیدیم که از داخل دهکده به شدت ما را می‌زنند. مجبور شدیم روی دهکده آتش باز کنیم. حتی دهکده به آتش کشیده شد. کاملاً معلوم بود که ضدانقلاب از داخل دهکده ی ما را می‌زند. البته هیچ نیروی بومی آنجا نبود و از قبل رفته بودند. ستون مسیرش مشخص شده بود و مثل اینکه در کردستان یک آماده‌باش کلی زده باشند، همه ی ضدانقلاب را آورده بودند.
دائماً صدای گلوله می‌شنیدیم و گلوله‌ها از بیخ گوشمان می‌گذشت. دائماً مجروح می‌دادیم، شهید می‌دادیم و با هلیکوپتر در تماس بودیم. هلیکوپتر می‌آمد و مجروحان و شهدا را می‌برد.
دهکده ی دل‌آرزان را پاکسازی کردیم. از اینجا به بعد طوری شده بود که روزی یک کیلومتر بیشتر نمی‌توانستیم برویم. همه‌اش در حال جنگ بودیم. غذایمان هم نان خشک و پنیر بود که هلیکوپتر می‌آورد و کمی هم کنسرو.
بعد از دل‌آرزان به طرف ده بی‌کیش و سپس به طرف داش‌ساوین حرکت کردیم. دو تا سه روز هم اینجا خوابیدیم. منتها به ازای هر روز شهید و مجروح می‌دادیم و ستون داشت لاغر می‌شد. از ده بی‌کیش به طرف داش‌ساوین، نقطه ی اوج فشار به ستون شروع شد. نفراتی را روی پل سمت راست جاده فرستاده بودم تا تأمین را برقرار کنند. تعدادی که رفته بودند، خیلی غیور بودند. آنها برای ما بچه‌های مهمی بودند. می‌ترسیدم آنها را از دست بدهم.
ستون را که کنترل می‌کردم، به جایی رسیدیم که حتی تانک اسکورپین که در جلوی ستون حرکت می‌کرد، گفت: جلو نمی‌روم.
پرسیدم: چرا نمی‌روی؟
گفت: من را می‌زنند. احساس می‌کنم که آرپی‌جی می‌زنند.
گفتم: خوب، صحیح نیست که من جلو بروم.
گفت: در هر صورت، شما جلو بروید تا من هم بیایم.
چاره‌ای نداشتم. جایی نبود که بخواهم زور بگویم. توکل خاصی هم خدا به من داده بود. در جلوی ستون شروع به حرکت کردم. همراه با بیسیم‌چی می‌رفتم و او دنبال ما می‌آمد. بغل اسکورپین بودم. با هم می‌رفتیم و او ما را نگاه می‌کرد تا خیالش راحت باشد.
دیدم ستون خوب حرکت می‌کند ولی یک قسمت قطع شده نیامده بودند. حرکت جلوی ستون را آهسته کردم و گفتم: بروید، من هم می‌آیم.
سریع رفتم عقب ستون که کنترل جلوی ستون از دست من در رفت. فکر کردند که به سردشت رسیدیم و خواستند کمی سریعتر بروند. همین باعث شد که ستون دو قسمت شود. قسمت اول رفت زیر رگبار و آرپی‌جی. در پیچ‌های سنگین منطقه داش‌ساوین بودیم. یاد اولین حادثه افتادم که ما را به کردستان کشاند. ۵۲ پاسدار که در همان منطقه شهید شده بودند.
دوباره گرفتار شدیم. داش‌ساوین برای کمین‌گاه، جای عجیبی است. بهترین جا برای ضدانقلاب است. چون از همه‌جا راه برای فرار دارد و در عوض تحرک در جاده بسیار محدود است. پیچ‌درپیچ و درخت‌زا بود. همه‌جا هم شیب دارد، به طوری‌که تسلط بر جاده را راحت می‌کند.
دیدم که از همه‌جا آتش می‌آید؛ آرپی‌جی، گلوله سبک و تیربار. تقریباً کنترل ستون را از دست دادم. افراد پشت‌سرهم شهید می‌شدند. اغلب‌شان هم به خاطر این بود که از زمین استفاده نمی‌کردند و خودشان را باخته بودند. در نتیجه، دشمن، ما را می‌دید و مثل گنجشک تک‌تک ما را می‌زد.
احساس کردم که از اینجا به بعد مسأله ی شهادت در پیش‌رو است. البته افتخار بود ولی خطر این وجود داشت که شهید نشویم و ما را به زور مجبور به تسلیم کنند. خودکشی هم نباید می‌کردیم. این بود که در یک لحظه داشتم خودم را می‌باختم و مأیوس می‌شدم. دیدم یکی از برادران سپاه که الان از چهره‌های مخلص و لایق و کاردان سپاه است، برادر فتح‌الله جعفری با یک چهره ی متبسم که برای من آن چهره ملکوتی بود -چون در آن حالت کسی حال تبسم و خونسردی نداشت- گفت: برادر شیرازی، من تا به حال شما را در این وضعیت ندیده بودم.
گفت: مگر نمی‌بینید؟ اینها هیچ‌کدام آمادگی ندارند که بجنگند. همین‌طور ایستاده‌اند تا گلوله بخورند. هرچه می‌گویم، اصلاً گیج هستند. کپ کرده‌اند.
اولین صحنه ی کپ کردن نیروها را آنجا دیدم. کپ کردن نیروها صحنه ی خطرناکی است و بدتر از تسلیم شدن است. گفت: ناراحت نباشید. بالاخره چند تا فشنگ داریم و تا آخرش می‌زنیم. دیگر هرچه خدا خواست.
این را که گفت، مثل اینکه پتکی به سر من اصابت کرد. یکدفعه خودم را پیدا کردم که داریم برای خدا می‌جنگیم و توکل‌مان دارد ضعیف می‌شود، و در این‌جور جاها باید خدا را یاد کرد. خداوند مؤمنین را در اینجاها نجات می‌دهد، نه در حالتهایی که اوضاع خوب است. قلبم قوت گرفت و همان‌جا به ذهنم دو تا طرح آمد. مسؤولیت یک گروه حمله را خودم پذیرفتم و مسؤولیت گروه دیگر را فرمانده ی گردان. او همچنان با روحیه و شجاعانه اطاعت دستور می‌کرد. گفت که من آمادگی دارم، منتها تعدادی که با من هستند، کم هستند.
گفتم: اشکال ندارد. با همان تعداد حمله کن.
دوتایی به تپه حمله کردیم. وقتی حمله کردیم، سه، چهار نفر بیشتر نبودیم. چند نفر هم که حالت ما را دیدند، تکبیر گفتند و به دنبال ما آمدند. با هیچ‌کس درگیر نشدیم، تپه را گرفتیم و یکدفعه آتش قطع شد.
آنجایی که می‌گویند امداد الهی و توکل خدا در نقطه‌های دلشکستگی می‌آید، اینجا بود. صحنه عوض شد. عصر بود. در آن منطقه ی خطرناک که چیزی به آخر عمر ستون نمانده بود و اگر یک یورش سی یا چهل نفری می‌آوردند، همه ی ما را وادار به تسلیم می‌کردند، یا به شهادت می‌رساندند، خداوند به یاری‌مان شتافت.
فرمانده ی گردان تعریف می‌کرد: رفتم بالای تپه. دیدم یک نفر ما را می‌زند. چهره‌اش را دیدم که شبیه شما است. فکر کردم که او فکر می‌کند ما ضدانقلابیم. گفتم صیاد، ما خودی هستیم. دیدم که نه. فاصله نزدیک بود. حدود چهل‌متری‌مان بود.
مجبور شدیم نارنجک توی سنگرش بیندازیم. بدنش متلاشی شد. وقتی بررسی کردیم، دیدیم کارت چریکهای فدایی خلق دارد. معلوم بود با آنها همکاری می‌کرده. اهل کردستان هم نبود. اهل استان دیگری بود.
بعد از این حمله، آرامش طوری حکمفرما شد که توانستیم تا ساعت یازده شب شهدا و مجروحین را یک‌جا جمع کنیم. ستون را منظم کردم؛ البته باقیمانده ی ستون را. دفاع دورتادور گرفتم.
بچه‌هایی مثل ستوان نوری، نیروی مخصوص آن زمان، آنقدر شجاع و جسور بود که با وجود اینکه آرپی‌جی به پایش خورده بود و استخوان بالای پایش شکسته بود و خونریزی داشت، مقاومت و ایستادگی می‌کرد. چاره‌ای نبود و باید صبر می‌کردیم تا صبح هلیکوپتر بیاید.
دیدم ناله می‌کند. رفتم بالای سرش که نوازش و دلجویی کنم. تا پتو را از روی او برداشتم، نگاه به من کرد. خندید و تبسم کرد. برای اینکه روحیه ما حفظ شود، گفت: چیزی نیست، ناراحت نباشید.
ولی ناله می‌کرد. روحیه‌ها عجیب بود.
دفاع دورتادور برقرار کردیم. دیگر این ستون توان ادامه حرکت به سمت سردشت را نداشت. هفتاد، هشتاد نفر شهید داده بودیم و حدود صد، صدوپنجاه نفر مجروح. از ستون چیزی نمانده بود. تعدادی از فرماندهان هم شهید شده بودند. این بود که اطلاع دادم نیرو برسانید. روز بعد، شصت نفر از بچه‌های اراک را از سوی سپاه آوردند. اینها به ما پیوستند و ما تقویت شدیم.
ضدانقلاب فکر می‌کرد می‌تواند ستون را تسلیم می‌کند. چون سابقه داشت. از قبل ستون را تحت فشار قرار می‌دادند، ستون از هم می‌پاشید و فرماندهی از بین می‌رفت. ستون خودبه‌خود از هم می‌گسیخت و نفرات متفرق و تسلیم و شهید و مجروح می‌شدند. هشت روز از صبح تا غروب جنگ بود. شبها در تأمین بودیم. با آن تلفات و ضایعات، گردان لاغر شده بود. با آن شصت نفری که آمدند، کمی جان گرفتیم.
نیروهای کمکی آمدند و در منطقه ی داش‌ساوین، در دوازده کیلومتری سردشت، دفاع دورتادور گرفتیم. دیدم که آنها توی سنگرها آموزش قرآن می‌بینند. خیلی جالب بود. شهید رفیعی، نمی‌دانم چه اطلاعاتی داشت، طلبه بود یا چیز دیگر ولی خیلی مسلط بود. سنگر به سنگر می‌رفت و برنامه‌ای برای نیروهایش تنظیم کرده بود. در حین اینکه رزم می‌کردند، توی سنگرها برنامه ی آموزش قرآن داشتند. این برای من جالب و جدید بود. اولین‌بار بود که این‌طور برنامه‌ای را می‌دیدم. پیوندشان با تفاهم و صفای عجیبی با ارتشی‌ها برقرار شده بود.
ستون توان ادامه حرکت نداشت. این دوازده کیلومتر تا سردشت ماند و دفاع دورتادور گرفتیم. راه بسته بود.
هلیکوپترها رفت و آمد می‌کردند و حتی آتش توپخانه سردشت به ما می‌رسید. درخواست آتش می‌کردیم و آنها آتش می‌کردند.
ستون هنوز یک تعداد از ماشینهایش مانده بود؛ مخصوصاً یک تریلی مهمات. تا آمدیم اینها را در جایی پخش کنیم، ضدانقلاب یک تدبیر شیطانی اتخاذ کرد. با خمپاره ی ۱۲۰، متر به متر تنظیم می‌کردند تا گلوله را به تریلی برسانند. یک گلوله خورد به تریلی. صحنه ی عجیبی بود. ما همه دورتادور بودیم. همه رفتند توی سنگرها. چند نفر زیر تریلی استراحت می‌کردند که وقتی مهمات منفجر شد، فرصت فرار پیدا نکردند و زغال شدند.
وقتی می‌خواستیم مجروحین را حمل کنیم، هلیکوپتر که می‌آمد، یک مقدار مهمات هم می‌آورد. به علت درخت‌زار بودن آنجا و پستی و بلندی، جایی جز کنار جاده نداشتیم. هلیکوپتر را که برای نشستن هدایت می‌کردم، آنها تنظیم می‌کردند و بلافاصله یک خمپاره می‌آمد. خلبانها جسارت به خرج می‌دادند. می‌دانستند خمپاره می‌خورد ولی سریع می‌نشستند و بلند می‌شدند.
یک روز، تنظیم کردم که هلیکوپتر بنشیند. با بی سیم تنظیم می‌کردم. از بالا آن را دیدم. گفتم: بیا بنشین.
یکدفعه صدای خمپاره آمد. چشمهایم را بستم. فکر کردم خمپاره خورد روی هلیکوپتر. چشمهایم را بستم، چون طاقت دیدم این صحنه را نداشتم که جلوی چشمم یک هلیکوپتر در حال نشستن منهدم شود. از توی بی سیم صدا آمد: صیاد، صیاد، ما الحمدلله رفتیم.
پرسیدم: چی شد؟
گفت که هلیکوپتر آبکش شده ولی هنوز مشکلی نداریم، دستگاهها کار می‌کنند.
روز بعد، دیدم هنوز در تیررس دشمن هستیم و دشمن از بعضی جاها با قناسه ما را می‌زند. از بالای ارتفاعات مسلط بودند. از جات‌راوین که ارتفاعات بلندی بود، ما را می‌زدند. ستون هم به حالتی رسید که توان ادامه ی حرکت را نداشت. در همان دوازده کیلومتری ماند. البته برایمان مسأله مهمی نبود، چون می‌خواستیم همان‌جا را پایگاه کنیم. فاصله‌اش با سردشت زیاد نبود. فوقش دو یا سه تا پایگاه می‌خواست تا به سردشت متصل شویم.
از آنجا باید از رودخانه عبور می‌کردیم. پل کلته در آنجا بود. دیدیم ضدانقلاب از روی ارتفاعات ما را اذیت می‌کند. نیرویی را انتخاب کردم و با همرزم خوبم شهید سرهنگ شهرام‌فر رفتیم به طرف بالا. من هدایت‌کننده ی عملیات بودم و او جلو می‌رفت. از جلو درگیر شد و ما با آتش خمپاره حمایتش کردیم. موفق شدیم ارتفاع را از دست ضدانقلاب بگیریم. به شب کشیده شد، همان حالتی که در کوخان به‌وجود آمد. همان صحنه تکرار شد. ما در آن بالا قرار گرفتیم و وسیله‌ای برای گرم نگه‌داشتن نداشتیم. وقت نبود که پتو بیاورند. مجبور بودیم در همان سنگرها بمانیم.
دفاع دورتادور تشکیل دادیم. در بالای تپه، فشنگ کم داشتیم. این بود که مثل حادثه ی کوخان، به بچه‌ها دستور دادم: هیچ‌کس حق ندارد بدون اجازه تیراندازی کند. حتی اگر حمله کردند، من باید دستور آتش بدهم. موقعی آتش کنیم که مؤثر باشد.
سه چهار تا بی سیم‌چی هم گذاشتم دورتادور. شب، باز صدای زنگوله آمد. حتی صدای بع‌بع بره‌ها را می‌شنیدیم. دیدیم که دارند وارد می‌شوند. مطمئن بودم که همراه این گله، ضدانقلاب دارد نزدیک می‌شود و می‌خواهد در مواضع ما وارد شود. همه سکوت رادیویی کردند. حتی یادم هست که یکی از برادران سپاه که کد او جعفر بود -نمی‌دانم اسمش جعفر بود یا نه- با صدای ضعیفی گفت: دارند نزدیک می‌شوند.
گفتم: بگذار نزدیک‌تر شوند.
نزدیک شدند و دیدند ما تیراندازی نکردیم. خواستند با شلیک یک آرپی‌جی آزمایش کنند. آرپی‌جی وسط مواضع ما خورد. چیزی نگفتیم. گفتم: بگذارید باز هم نزدیک شوند تا آنها را ببینم و با یک رگبار کلک آنها کنده شود.
همین‌طور که داشتم کار را هدایت می‌کردم، کسی که محافظ من بود -من همیشه تفنگ ژ-ث قنداق کوتاه داشتم- تفنگ من را برداشت و شروع کرد به رگبار بستن. بدون اجازه این کار را کرد. همه ی ارتشی‌ها شروع کردند به رگبار بستن. تا آمدم بگویم با چه اجازه‌ای تیراندازی کردی، گفت: اینها وارد شده بودند و نزدیک ما بودند، چاره‌ای نداشتیم.
معلوم شد این‌طور هم بوده. ضدانقلاب جنازه‌ها را سریع برد ولی خونها باقی مانده بود. در همین رگباری که شلیک شد و ادامه هم پیدا نکرد، آنها تعدادی کشته دادند. آنقدر نزدیک شده بودند که با این آتش، خیلی از آنها به درک واصل شدند. تعدادی هم مجروح شدند که آنها را برده بودند.
ساعت سه بعد از نیمه شب بود. گلوله به گوسفندها خورده بود و ناله ی گوسفندها بلند بود. به محافظم گفتم: برای اینکه گوسفندان تلف نشوند، آنهایی را که زخمی هستند، سرببرید.
بچه‌ها هشت روز بود که چیزی نخورده بودند. حدود هفتاد، هشتاد تا گوسفند بود. سیزده تا زخمی شده بودند که سربریدند و بقیه را آوردند و گفتند: صاحب ندارند.
مجبور بودم خودم تصمیم بگیرم که در آن وضعیت با این گوسفندها چه بکنیم. تشخیص دادم که گوسفندها عامل ضدانقلاب بودند و صاحب هم ندارند!
صبح، بلافاصله دموکراتها از توی بی سیم با ما صحبت کردند و گفتند: شما گوسفندهای مستضعفین را گرفته‌اید.
و از این صحبتها. گفتم: مستضعفینی که بخواهند با آرپی‌جی به ما حمله کنند، مستضعف نیستند.
باید حساب آنها را برسیم.
دستور دادم گوسفندها را بین ستون تقسیم کنند. تا دو سه روز بچه‌ها کباب خوردند و جبران آن هشت روز نان خشک و کنسرو خوردن شدند.

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.