حاج ننه گفت: مگر او را نمی شناسی؟! این پسرمن، شوهر تو معرفت الله دیگه.
چیزی را که می دیدم باور نمی کردم. او خیلی تغییر کرده بود. چشمانش به خاطر حملات شیمیایی دشمن کم سو شده بود و عینک می زد. اصلا با چند ماه پیش که راهی جبهه شد قابل مقایسه نبود. شیمیایی که دشمن به منطقه زده بود چنان تن و بدن او را سوزانده بود که حتی من که همسرش باشم او را نشناختم.
خیلی دلش برای خدیجه تنگ شده بود. او را به آغوش کشید و بوسه بارانش کرد. با این حال فقط یک ماه در خانه ماند و از فکر اینکه دشمن به خاک میهن نفوذ می کند آرام و قرار نداشت.
فردای روز عیدفطر لباس هایش را جمع کرد تا عازم جبهه شود. اصرار کردم که نرو. پیش من و خدیجه بمان. ما را تنها نگزار. حالت هنوز خوب نیست.
اما اصرارهایم بی فایده بود. آخرین تیر را هم زدم:
-اگر جبهه بروی من هم قهر می کنم و به خانه مادرم می روم.
گفت: از تو خواهش می کنم این کار را نکن. هر کجا رفتی خدیجه را رها نکن. او را هم با خودت ببر و تنها نگزار.هر کاری کردم منصرفش کنم ، نشد و دوباره به جبهه برگشت.بعد از آن دو بار نامه اش به دست مان رسید. ولی دیگر هیچ خبری از او نشد و ما همچنان چشم انتظار دیدار دوباره او بودیم. چندین بار به منطقه مهران رفتیم تا شایداز او نشانه ای پیدا کنیم. اما او در عملیات مرصاد و درگیری با منافقین به شهادت رسیده بود و مفقود الاثر بود.
تنها نشانه اش برای ما راهی بود که به خدا می رسید.
راوی: همسر شهید معرفت الله نصیری
ثبت دیدگاه