زندگینامه روحانی شهید سیدمکارم موسوی
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بـود سر نه چیزیست که شایسته پای تو بود
خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود
کشتی زرنگار عشق بر هر رخ که افتاد، کانی از یاقوت سرخش میسازد و در جرگه هراسندگانش وارد میسازد. آنکه نرگس شهلای حق دید، چنان گرفتار آمد که تنها با مرجان فشاندن در پای سرو ماه وش عشق آرام یافت. او را چارهای جز کام دلاندر کام شکستن نمیماند تا در بر نقش بند وجود، وجود یابد. او باید به دهان نهنگ نیلگون رود تا شکر شکر فروشی را ادراک کند. واین نماز عشق است که جز با خون درست نمیآید
و «از دست کسی ناید جز کشته دوست».
روحانی شهید سید مکارم موسوی فرزند سیدفتاح، از روزی که معنای ظلمت را با نور وجودش سبز ساخت تا آن گاه که در بر دوست آرمید، فریاد «الله» و گلبانگ اخلاص سر داد. او بر کرسی خاک آهنگ افلاک داشت و روی خوشی به دنیا و مادیات ننمود. و چون همه مسافران آستان عدم آمد و چون آنان از آب خور خود خورد و در پناه آبگینه طارم خفت: اما کلبه احزانی که گرمابخش وجودش بود، او را از خیلیها متفاوت ساخت. او با زرق و برق کاهنده مردارخوار فانی فاصله گرفت تا در جاده سبز کمال به لعل لب یار نزدیک گردد. او مرجان فشاند تا اولین یادگارش در روز آخرین تحویل شرمسارش نسازد . او اگر پای در میدان علم نهاد، خدا را دید و اگر از میدان علم به میدان عمل هم پای گذاشت، باز خدا را دید.
او از حجره و نماز سلام و صلوات، ذکر و کتاب، وضو و خدا فقط خدا، را میخواست و خدا را؛ که اگر جز آن بود در پنجاه و هشتمین بهار زندگیاش که نه در پی هیجان بود و نه سودای سر در آوردن در بین سران و نه نیروی چندانی او را مانده بود، بر فراز آسمان کشتگاه، قدم نمینهاد. او در پی وصال آستین افشانده و ترانه
«الهی وَ سَیِّدی وَ مَولایَ و ربی صَبَرْتُ عَلی عَذابِکَ فَکَیْفَ اصْبِرُ عَلی فِراقِکَ » ورد زبانش گردیده بود.
او مقدس بود و در ایوان قدس با فشاندن مرجان عشق به قدسیان پیوست . آسمان اهواز در یکم اسفند سال ۱۳۶۴ بر پرواز مرغ روح سید شهید تا برِ دوست شهادت داد.
«یادش گرامیو راهش پر رهرو باد»
خاطره
شب قبل از رفتن شهید، همسرشان می گویند تا صبصح بیدار بود. مشغول نماز خواندن و قرآن بود که به شهید می گوید بخواب صبح زود عازم هستید و شهید جواب می دهد که فقط امشب مال من است که نمی خواهم آن را از دست بدهم.
صبح هم وقت رفتن دختر کوچک ایشان که ۶ ساله بود شهید را در آغوش می گیرد و شروع به گریه وزاری می کند و می خواهد مانع رفتن او شود. چون پسر بزرگ شهید هم در جبهه بود. دخترش می گوید که پدر تو به جبهه نرو. داداش رفته دیگه بسه . تو نمی خواهد بروی.
بلاخره همسرش دخترش را با تلاش زیادی از پدر جدا می کند و شهید به دخترش می گوید که شب بر می گردد و به مسجد می رود. بعد از خانواده جدا می شود.
شب خبر شهادت ایشان را به خانواده می رسانند که همسرش دلیل شب زنده داری و عجله ایشان را به رفتن ر ا می فهمد.
ثبت دیدگاه