حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
راغب سلامم بده
3

گفتم که: چرا دشمنت افکند به مرگ؟ گفتا که: چو دوست بود خرسند به مرگ گفتم که: وصیتی نداری ؟ خندید … یعنی که همین بس است: لبخند به مرگ…. قیصر امین پور *** شبی را که تا دیروقت در پناه نور لرزان فانوس حرف می زدیم هر دو در جبهه بودیم شبی که دیگر […]

پ
پ

گفتم که: چرا دشمنت افکند به مرگ؟
گفتا که: چو دوست بود خرسند به مرگ
گفتم که: وصیتی نداری ؟ خندید …
یعنی که همین بس است: لبخند به مرگ….
قیصر امین پور

***
شبی را که تا دیروقت در پناه نور لرزان فانوس حرف می زدیم هر دو در جبهه بودیم شبی که دیگر دغدغه خانه رفتن , دیر شدن نداشتیم
آرام ترین لحظاتی که در کنارهم بودیم همان شب بود چقدر خوشبخت بودیم ولی هم همه چیز زود به هم ریخت .باز فراق بر سر ما سایه انداخت.

اگر به دست من افتد فراق را بکشم       که روز هجرسیه باد و خان مان فراق
اتفاقاتی در جبهه فاو روی داد و همه چیز دست به دست هم دادکه یکبار دیگر و البته برای آخرین بار از هم جدا شویم. سخت ترین لحظه جدایی در طول زندگی ام این لحظه بود او لباس پوشیده .ساک برداشته بود برای خداحافظی آمده بود اینجا.

من از فرط احساس ,قادر به تصمیم گیری نبودم دست به کاری زدم که هرگز خودم رانخواهم بخشید او پوتین پوشیده و ساک بر دوش و لبخند بر لب آماده رفتن بود شعری را نسرودم که عینیت بخشیدم .من بیرون نیامدم و گفتم که معنا ندارد تو بروی ومن بمانم پس با تو خداحافظی نمی کنم تا به این جدایی رسمیت ببخشم…….
او را بدرقه نکردم که حتی از جای برنخاستم!!!
تا لحظه ای که حاج منصور افشارفرمانده گردان با لبخندی تلخ خبر شهادت اورا
و به شوخی گفت
….الآن داره تو بهشت شعر میخوانه……..
ما به شهر آمدیم ولی جنازه او هنوز نیامده بود همه در انتظار جنازه او بودند ما که این همه بی قرار بودیم خدا می داند پدر ومادر او چه حالی داشتند

روزها به سختی می گذشت تاسرانجام در شبی بارانی در میان اشک های سر آسمان خبر رسید که جنازه او را آورد ه اند.در آن شب می لرزیدم از باران وشنیدن این خبر دلم وتنم را می لرزاند
*
آن شب تابستانی را هیچ وقت فراموش نمی کنم . سوار بر موتور به سوی وی ,بهشت کبری رفتیم هنوز کسی خبر نداشت حتی پدر و مادرش نیامده بودند .وارد غسالخانه شدیم چند نفر از اقوام شهید آمده بودند .پیرمردی مسن و قدبلند که کلاهی شاپو بر سر داشت و از اقوام شهید بود تا ما را دید با صدای بلند فریاد زد…….رضا بلند شو رفقایت آمده اند ,با تو هستم بلند شو خوش آمد بگو……….
ولی راغب همچنان آرمیده بود .ما سلام کردیم و او پاسخی نگفت .

با خطاب آن پیرمرد داغ دیده بی اختیار یاد خطاب جابر انصاری در روز اربعین افتادم خطاب به مولایش حسین:

ﺟﺎﺑﺮ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﻗﺒﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ «ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦ»
ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: «ﺣَﺒﯿﺐٌ ﻻ‌ ﯾُﺠﯿﺐُ ﺣَﺒﯿﺒَﻪُ»؛ (ﺁﯾﺎ ﺩﻭﺳﺖ، ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺩﻫﺪ؟!)
ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: «ﭼﮕﻮﻧﻪ (ﺣﺴﯿﻦ) ﭘﺎﺳﺨﺖ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﻮﻥ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﯿﻦ ﺑﺪﻥ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺟﺪﺍﯾﻰ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟»
ومن نیز با خود می گفتم چگونه راغب به استقبال ما بر خیزد در حالی که خمپاره آن قامت تناور وی را در هم نوردیده اند . . وباز آن لبخند همیشگی اورا احساس می کردم که آن پیکرخسته در تابوت آرامیده است.

 

پی نوشت:شهید غلامرضا جعفری در بیستم مرداد ۱۳۴۵ در ابهر به دنیا آمد.تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت.شاعر بود و تخلص ادبی اش راغب.به عنوان پاسدار در جبهه حضور داشت.بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۶۵ با سمت آرپی جی زن در فاو عراق به شهادت رسید.

برگرفته از کتاب راغب

نویسنده و راوی:عبدالمجید اکبری

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.