حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

شنبه, ۱۷ شهریور , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6324 تعداد نوشته های امروز : 1 تعداد دیدگاهها : 363×
راز شرق دجله/سردار شهید مجتبی شهبازی
2

چراغ های خانه ی گوهر یک به یک خاموش می شدند و او را در غم و اندوه ژرفی فرو می بردند. حالا دیگر احمد هم از پیشی او رفته بود. سه داغ در یک سال غم سنگینی بود که پیرزن  را خمیده کرده و اشک چشمانش را خشک کرده بود. یک سالی می شد […]

پ
پ

چراغ های خانه ی گوهر یک به یک خاموش می شدند و او را در غم و اندوه ژرفی فرو می بردند. حالا دیگر احمد هم از پیشی او رفته بود. سه داغ در یک سال غم سنگینی بود که پیرزن  را خمیده کرده و اشک چشمانش را خشک کرده بود. یک سالی می شد که خبری از محسن نشده بود و احمد هم در فراق فرزندانش دنیا را ترک کرده بود. در میان این غم ها خبر ناگهانی از جبهه او را شکسته و نا امید کرده بود.

آخرین روزهای اسفندماه بود که خبر شهادت مجتبی به خانواده رسید. خانواده که در حال تدارک اولین سالگرد شهادت مجتبی به خانواده رسید. خانواده که در حال تدارک اولین سالگرد شهادت محسن بودند، دومین غم بزرگ آنها را از پای درآورد و در بهت و حیرت فرو برد.

منیژه به یاد خاطرات پدر که آنها را در این موقعیت سخت ترک کرده و برای همیشه رفته بود، اشک چشم هایش سرازیر شد.

روزی را به یاد می آورد که پیرمرد با سکوت خود، از رفتن پسرانش به جبهه استقبال کرده بود. حالا خودش حضور نداشت تا شاهد فداکاری قهرمانانش باشد.

پیرمرد در آخرین روزهای شهریور ماه، در حالی که مجتبی در جبهه بود و خبری هم از محسن نبود، زندگی را برای همیشه بدرود گفت و گوهر را برای تحمل آن همه درد و رنج تنها گذاشت.

با آمدن جنازه مجتبی، خانواده خود را آماده کرد تا سومین سال هم سیاهپوش شود. آنه ا با دل شکسته و اشک های روان به استقبال بهار رفته بودند.

سه سال سخت در خانه قدیمی بن بست شمشیری، تمام خاطرات شیرین راه آهن  را از حافظه ی ساکنان آن خانه پاک کرده و غم و انتظار را همراه همیشگی آنها کرده بود.

مصطفی روزی را به یاد می آورد که برای بازگردادن مجتبی، خانه را به مقصد خوزستان ترک کرده بود تا بتواند با برگرداندن مجتبی، خانه را به مقصد خوزستان ترک کرده بود تا بتواند با برگرداندن برادرش به خانه، کمی از درد و  رنج مادر برای از دست رفتن محسن را بکاهد. مجتبی با دیدن برادر، اشک در چشم هایش جمع شد و به او گفت که تمایلی برای بازگشت ندارد.

مصطفی  به یاد آورد که مجتبی به اصرار او به خانه بازگشته بود تا به همراه برادران و خواهرش، در هنگام تشییع تابوت خالی برادر کوچک تر در کنار پدر و مادر باشد.

روزهای سخت از پی هم سپری شدند. با دمیدن نسیمی در محله ی راه آهن، گویا قرار بود بعد از سال ها غم و اندوه، خبر خوشی به خانواده برسد.

مصطفی در حال تمرین کردن با بچه ها در زمین فوتبال مدرسه ای در تهران بود؛ مدرسه ای که سال ها در آن تدریس می کرد. صدای رادیویی که در گوشه ی رخت کن در حال پخش برنامه ای راجع به اسرا بود، توجه او را به خود جلب کرد.

با شنیدن نام برادر مفقودش که آن را از بین صحبت های پراکنده تشخیص داده بود، ناگهان منقلب شد و دست از همراهی بچه های کشید.

با خودش فکر کرد که آیا واقعا نام محسن از رادیو به گوشش رسیده بود یا فکر و خیالات بود که او را به این اندیشه واداشته بود؟ او با عجله خود را به رادیو رساند.

برنامه ای که مصاحبه ی صلیب سرخی ها با اسرای جنگی ایران را پخش می کرد، به لحظات پایانی خود نزدیک شده بود و او نتوانست به تمامی در جریان آن قرار بگیرد.

مصطفی سراسیمه خود را به رخت کن رساند تا لباس های خود را عوض کند و از مدرسه خارج شود.

او بلافاصله با برادرش در زنجان تماس گرفت و گفت که مصاحبه یکی از اسرای ایرانی را از رادیو شنیده است که جوان اسیر در آن مصاحبه نام برادر مفقودشان را آورده و گفته بود که من اسیر زنجانی هستم. او بلافاصله به رادیو ایران مراجعه کرد تا فایل صوتی برنامه را تهیه کند.

کاست با دستان لرزان او در ضبط صوت انداخته شد و نوار شروع به گردش کرد. او با چشمانی اشک بار توانست، برای بار دوم از بین صداهای خش دار مصاحبه ای که چند ماه پیش ضبط شده بود، اسم و فامیل برادرش را تخیص دهد.

بعد از اطمینان از موضوع، بلافاصله خبر خوش را به خانواده اش در زنجان اطلاع داد.

بعد از سالها چراغ  امیدی در خانه ی مرحوم حاج احمد روشن شد. این خبر خوش بلافاصله در کل فامیل پیچید و همه منتظر بازگشت محسن بودند؛

رزمنده ای که هفت سال بود که خبری از او نداشتند و به گمان آنکه شهید شده است، تابوت خالی اش را دفن کرده و سالگرد شهادت او را با مجتبی و پدرش برگزار کرده بودند.

محسم بعد از سال ها دوباره به خانه بازگشته بود. مانند غریبه ای که تنها بود. تنها اشتراک او بن بست شهید شهبازی بود که سال ها نامه های بدون جواب خود را به آن آدرس پست می کرد.

هوالشهید و چنین بود سرنوشت شیفتگان دیدار معبود

آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه ی  تو هر دو جهان را چه کند

(سنگ نوشته ی مزار شهید مجتبی شهبازی)

دو سال دیگر که بگذرد ، مزار پایین شهدای زنجان سالگرد چهل سال از درگذشت مرد بزرگی را شاهد خواهد بود که در زمان شهادت ۲۸ سال بیشتر نداشت.

بیست و چهارم اسفند ماه سال ۶۳ در حالی که همه منتظر بهار بودند، بهار عمر جوانی خزان شد که از بزرگان ورزش استان بود و به قول یکی از اساتید، اگر می ماند از داوران بزرگ دنیا بود.

آنچه از نظرتان گذشت ، زندگی نامه سردار معلم شهید مجتبی شهبازی بود؛

بزرگ مردی که از سنگر ورزش و تعلیم و تربیت گرفته تا سنگر جبهه های جنگ تحمیلی، رسالت خود را نه تنها به اسلام و مسلمین، بلکه به تمام بشریت ادا کرد.

(( چه سعادتمند و بلنداختر رندان که در طول زندگانی خود کمر همت به تهذیب نفس و جهاد اکبر بستند و پایان زندگانی خویش را در راه الهی با سرافرازی ، به شهدای  در راه حق پیوستند.)) امام خمینی رحمت الله علیه

روحش شاد / التماس دعا

برشی از کتاب راز شرق دجله به قلم صحرا رضائی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.