حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

سه شنبه, ۱۶ بهمن , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6390 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
دل تنگی های راحله و قیاس
0

برگرفته از کتاب راحله به قلم مریم توکلی راوی: راحله نجفی همسر شهید جانباز قیاس علی نجفی نیمه هـای شـب بـه تهران رسـیدیم. خیابان هـا خلوت بـود. از هیاهو و ترافیـک بی رحم شـهر خبـری نبود. پدرم تاکسـی دربسـتی گرفت و کم کم کرد تا بچه ها را سوار کنیم. خیلی زود به مقابل بیمارستان […]

پ
پ

برگرفته از کتاب راحله به قلم مریم توکلی

راوی: راحله نجفی همسر شهید جانباز قیاس علی نجفی

نیمه هـای شـب بـه تهران رسـیدیم. خیابان هـا خلوت بـود. از هیاهو و ترافیـک بی رحم شـهر خبـری نبود. پدرم تاکسـی دربسـتی گرفت و کم کم کرد تا بچه ها را سوار کنیم. خیلی زود به مقابل بیمارستان شهید هاشمی نژاد رسیدیم. تا چشمم به نگهبان افتاد، خستگی راه در جانم دو برابر شد. همان نگهبان کم حوصله و بدعنق که به خیال خودش منضبط بود! پشـت شیشـه نشسته بود. تا چشمش به ما افتاد، سریع رد نگاهش را از خیابان گرفت و به سمت دیگری برگشت که مبادا تلاقی نگاه مان، او را مجبور به بازکردن در کند. می دانستم که ناچاریم تا روشن شدن هوا در خیابان بنشینیم، چون به هیچ صراطی مستقیم نبود و اصلا توی سرش نمی رفـت کـه از راه دور آمده ایـم و بچه ها خسـته هسـتند. کنـار دیوار، زیرانـداز تمیـز و کوچکی پهن کردم و بچه ها را کنار هم جا دادم. قلبم تیر می کشید وقتی می دیدم بچه ها بدون هیچ اعتراضی، حرفم را گوش می دهند. بچه چقدر باید فهمیده باشـد که در طول مسـیر غر نزند و مثل بزرگترهـا بـا صبر و حوصله، سـختی راه را تحمل کنـد! در دل، خدا را شکر کردم و سپاسگزارش بودم، چون این هم موهبت خودش بود که در غیاب همسرم، به من بخشیده بود.
صدای اذان صبح آمد. پدرم به سمت نگهبانی رفت و با صدای آرام از وی خواست تا اجازه دهد برای خواندن نماز به نمازخانه برود. نگهبان با بی میلی در را باز کرد. پدرم به سـمتم برگشـت و قبل از اینکه حرفی بزند، با اشـارۀ سـر فهماندم که من کنار بچه ها می مانم. شـما بروید و به نماز اول وقت برسید. رحیمه به سرعت کفش هایش را پوشید. درحالی که چشم هایش را می مالید، گفت: من هم می روم نماز بخوانم.
دختـرک زرنـگ مـن بیـش از آن نمی توانسـت در انتظـار بمانـد. لبخندی زدم.انگشت اشاره ام را روی دهانم گذاشتم و فهماندم که باید بی سـروصدا و آرام، پدرم را همراهی کند. نگهبان حجت را بر رحیمه تمـام کـرد و طلبکارانه گفت: «اگر از ایسـتگاه پرسـتاری زنگ بزنند و اعتراض کنند، دیگر هیچوقت اجازه نمی دهم وارد بیمارسـتان شـوی!« رحیمه با ترس، چشمی گفت و به دنبال پدرم راه افتاد.
سـاعت هفت صبح، هوا روشـن شـده بود که بالاخره آقای نگهبان اجازه دادند تا ما هم وارد بیمارسـتان شـویم. رحیمه به همراه دادا جلوی در آمدنـد. دادا محمدحسـن را در آغـوش گرفـت و مـن هـم بـا بچه ها دنبالـش به راه افتادم. وارد آسانسـور شـدیم. دکمۀ طبقۀ پنجـم را زدم و منتظـر ماندیـم. داخل آسانسـور، دادا از حالم پرسـید. خیالش را راحت کردم که همه چیز روبه ِ راه اسـت و مشـکلی وجود ندارد. در آسانسـور درسـت مقابل ایسـتگاه پرسـتاری باز شد. چند پرسـتار مشغول صحبت بودند. قبل از اینکه تکانی بخوریم و بخواهیم از اتاقک آسانسور خارج شویم، رحیمه دکمۀ طبقه اول را زد و با اضطراب گفت:«میرویم پایین و دوباره برمی گردیم تا این پرستارها ما را نبینند!»
از کاری کـه کـرده بـود، متعجـب شـدم. دوبـاره بـه طبقـه ی پنجم برگشـتیم. به سـالن که وارد شـدیم، رحیمه کفش هایش را درآورد و با نگرانی از آسانسور بیرون آمد. با سرعت به سمت اتاق قیاس رفت. از کار دخترم، خنده ام گرفته بود. از طرفی، از کارکنان و نگهبانی بیمارستان که این چنین ترس به جان فرزندانم انداخته بودند، عصبانی بودم.

وارد اتـاق شـدیم. نـگاه قیاس به سـمت در بود. مطمئن بـودم او هم ِ چند ساعت نگاه منتظرش را به در دوخته بود تا درد دلتنگی و غریبی یک هفته اش را با دیدن مان، دور بریزد.
پانـزده ماه تمام، در چنین وضعیتـی رفت و آمد می کردیم. باورش سخت است، اما ما همان اشتیاق روزهای اول را، برای دیدارش داشتیم. پانـزده مـاه، زمـان کمـی نیسـت. بـودن قیـاس روی تخت بیمارسـتان وتقلایش بـرای رهایـی از ترکش هایی کـه در جانش، جـا خوش کرده بودنـد، عمل هایـی کـه درپـی حرکـت ترکش هـا انجـام می شـد، رفت و آمدهـای هفتگـی مـا و دیدارهای چندسـاعته مان و تمام ایـن اتفاقات به ظاهر سـاده، برایمان تکراری نشـده بود. همچنان آخر هر هفته، وقتی نگاه من به نگاهش می افتاد، انگار بعد از سال ها همدیگر را دیده باشیم؛ به همان اندازه ذوق می کردیم.
لبخند قشـنگی روی لبانش بود. دسـت هایش را به طرف بچه ها باز کرد. یکی یکی بوسیدشان و جویای تکالیف مدرسه شان شد.
هم اتاقـی قیـاس، یک جوان کردسـتانی بود کـه در منطقۀ عملیاتی مجـروح شـده بـود و پاهایش تا مچ، سـیاه و کبود بودند. هـر وقت برای دیـدن قیـاس بـه بیمارسـتان می رفتیم، با دیـدن ناله ها و درد شـدیدی که آن جـوان به سـختی تحمـل می کـرد، حالمان منقلب می شـد؛ امـا این بار به محض ورود به اتاق، تختش را خالی دیدم. نمیدانم مرخص شده بود، یا شـهید..؟ جرأت سؤال کردن نداشتم. نمی خواستم خاطر بچه ها مکدر شود و ساعت های خوش شان را تلخ کنم. حالا که جای خالی هم اتاقی قیاس را می دیـدم، در سـکوت اتـاق بـه این فکر می کـردم که آیـا واقعا دردی در جسمش ندارد؟! اگر دردی دارد، چطور در حضور ما به قدری آرام و سـاکت با بچه ها سـرگرم می شـود که گویا بـدون کوچکترین زخمی روی تخت خوابیده و به استراحت مشغول است!
رحیمه و فاطمه کاغذهای تاشده ای را که در جیب شان بود، درآورده و از نقاشـی هایی که برای پدر کشـیده بودند، تعریف می کردند. محمد یک صفحه «آ»نوشته بود. در طول هفته روزشماری می کرد تا تکلیفش را به پدر نشـان دهد. از فرصت اسـتفاده کردم و کنار دادا نشسـتم. پیرتر و شکسـته تر به نظر می رسـید. با خجالت سـرم را پایین انداختم؛ طوری که قیاس نشنود، گفتم: «شرمنده ایم دادا! به شما خیلی سخت میگذرد. نمی دانم چطور باید جواب این همه محبت را بدهم و جبران کنم.« دادا بـا رد لبخنـد زیبایـی کـه مثل همیشـه بـر چهره داشـت، گفت: »وظیفه ام است عروس. تو فقط مراقب بچه ها و خودت باش.»

در همیـن حیـن دو پرسـتار وارد اتـاق شـدند تا داروهـای قیاس را بدهند. انگار دادا را از سال ها قبل می شناختند. خیلی زود صمیمی شده بودند. با دیدن آن صحنه، از ته دل خنده ام گرفت. با کمال تعجب دادا را دیدم که با لهجۀ شیرین آذری، به زحمت با پرستارها فارسی صحبت می کرد. آن دو پرسـتار که به صمیمیت وجود دادا واقف بودند و گویا از هم صحبتی با او لذت می بردند، دقایقی در اتاق ماندند و با بچه ها نیز هم کلام شدند. بعد از رفتن شان، با همان خنده ای که پر از تعجب بود، به دادا نگاه کردم. سعی داشتم خنده ام را مهار کنم، اما بی فایده بود. گفتم: »دادا، چی می گفتند؟«
دادا که متوجه منظورم شده بود، خندۀ بلندی کرد و گفت:«در این مدتی که توی بیمارسـتان بودم، توانسـتم دست وپا شکسته فارسی را یاد بگیرم و کارم را راه بیندازم.» همگی به این حرف دادا خندیدیم. تـا سـاعت هفت عصر در بیمارسـتان ماندیم. کم کـم باید بچه ها را راضی می َ کردم که از پدر دل بکنند و آمادۀ رفتن شـوند. محمدعلی و فاطمه انگار دنبال بهانه بودند. هر دو شروع به گریه کردند. فاطمه میان هق هق گریه مرتب می گفت: «بابا باید برایم چیزی بخرد.»

هرچـه خواسـتم متقاعدشـان کنـم کـه در بیمارسـتان چیـزی برای فـروش نیسـت، بی فایده بود. قیـاس از دادا خواهش کرد تـا بچه ها را به فروشـگاه بیمارسـتان ببرد و برایشـان خرید کند. دادا دسـت محمدعلی و فاطمـه را گرفـت. رحیمه و محمد هم پشت سرشـان راه افتادند و باهم به سمت فروشگاه که در طبقۀ اول بود، رفتند

فرصت را غنیمت شـمردم و در نزدیکترین فاصله به قیاس نشسـتم. بـا خجالـت دسـتم را روی دسـتش گذاشـتم. سـرم پاییـن بود. دوسـت نداشـتم حرف از مشـکلات بزنم. محمدحسـن را روی تخت گذاشتم. دلـم نمیخواسـت بـا گلـه و شـکایت از وضعیتی کـه داشـتیم، موجب ناراحتـی اش شـوم. در همین حین قیاس اندکی به سـمتم متمایل شـد با صدای آرام و ملیح گفت:«خبریه راحله؟»

مثـل دختربچه هـا بغـض کـردم و راجـع به شـرایط سـخت رفت و آمدمان برایش گفتم. با دقت حرفهایم را گوش می داد. قضیه را خیلی سـطحی توضیح دادم. سعی می کردم مشکلاتمان را بزرگ جلوه ندهم کـه مبـادا ذهنش را بیش از این مشـغول کنم. با این حال، خیلی سـریع، غمی پنهانی در چشمانش نشست. برای چند ثانیه سکوت کردم و سرم را پایین انداختم. از حرفی که گفته بودم، پشیمان شدم. خوشحال بودم که چیزی از درد کمر و زانو نگفته ام، یا حتی از بقچه های سنگین لباس که برای بچه ها جابه جا می کنم.»
با دقت به حرف هایم گوش می کرد. گاهی مکث می کردم تا فقط نگاهش کنم که با تأیید سـر و نگاه های مهربانش ترغیبم می کرد ادامه دهم. مثل دختربچه ای که کنار پدرش به آرامش رسـیده باشـد، سرم را پایین انداختم و آرام تر گفتم: «هزینۀ رفت و آمدمان به کنار، نیمه شب ها انتظارکشیدن در ترمینال برای گیرآوردن ماشین، واقعا سخت است.« دسـتی به سر محمدحسن، که روی تخت مشغول بازی بود، کشید و به فکر فرورفت.
در همین حال بود که دادا و بچه ها با سـر و صدا وارد اتاق شـدند. قیاس سرش را بالا گرفت و بدون هیچ حرفی خندید. چند ثانیه نگاهم کـرد. همـان چند ثانیـه دوایی بود برای دردم. سـبک شـدم، از نگاهش جان گرفتم.
قبل از رسیدن دادا به کنار تخت، دو بار پشت سر هم گفت: »نگران نباش، فکری به حالتان می کنم… .
دادا برای بچه ها سررسید گرفته بود. فاطمه پایش را در یک کفش کرده و گفته بود که دفتر می خواهد. فروشگاه بیمارستان دفتر نداشت و دادا بالاجبار برای محمد و فاطمه سررسید گرفته بود.
قیـاس کمـی مکـث کـرد و ادامـه داد: «راسـتی چنـد هفتـۀ دیگـر بیمارستانم عوض می شود. قرار است به بیمارستان مجهزتری منتقل شوم.« انتظـار چنین خبـری را نداشـتم و دلیل قانع کننده ای نیـز نمی دیدم. بند دلم پاره شـد. فکرم هزار راه رفت. با اوضاعی که داشـت، چرا باید بیمارستان عوض می کرد!
دوباره بغضی سـنگین گلویم را فشـار داد. خیلی حساس و زودرنج شـده بودم. به هر بهانه ای گریه می کردم. نتوانسـتم بیشتر خویشتن داری کنـم. مدت هـا بود دلم میخواسـت پیـش خودش گلایه کنـم تا کمی سبک شوم. من صرف نظر می کردم، اما خودش هی موقعیت این درددل را فراهم می کرد. طاقتم لبریز شد و دوباره زیر لب شروع به زمزمه کردم و گفتـم: »اگـر حـرف مـا را گوش مـی دادی و به جبهـه نمیرفتی، الان همگی سـر خانه و زندگیمان بودیم! سـایه ات بالای سر بچه ها بود. من هم اینقدر تنها نبودم.»
دست خودم نبود. نمی فهمیدم چه می گویم. طاقتم طاق شده بود. چشم به سقف اتاق دوخته بود. با دقت گوش می داد. نم کم رنگی از اشـک، اطراف چشـم هایش را احاطه کرده بود. زیر لب گفت:« من به حق رفتم راحله. حداقل تو این حرف را نگو، بی انصاف.« بغضـم را قـورت دادم. در مقابـل این همـه مظلومیـت نبایـد لـب به اعتـراض بـاز می کـردم. با گوشـۀ چـادرم صورتم را پاک کردم. سـعی کردم بخندم. هر طور بود باید فضا را عوض می کردم، هرچند ناتوان تر از این حرف ها بودم. آرام به صورتم نگاه کرد و با لبخندی، وانمود کرد چیزی نشده و دلخوری ای پیش نیامده است. بدون اینکه بیشتر راجع به این موضوع صحبت کنیم، با خداحافظی مختصـری، اتاق را ترک کردیم و دوباره به سـمت میـدان آزادی به راه افتادیـم. هوا تاریک شـده بود. سـوار اتوبوس شـدیم. بچه هـا به خواب عمیقی فرورفته بودند.

شهید قیاس علی نجفی راد

دیدار رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای از شهید جانباز قیاس علی نجفی راد در بیمارستان

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.