خط هشتم یک رمان داستانی جذاب از زندگی شهید پهلوان پرویزعطایی است.پرویز بنیانگزارکونگ فو در شهر زنجان بود و برای پاسداری از انقلابی که نوپا بود شاگردان زیادی تربیت کرد که بسیاری از آنها نیز به شهادت رسیده اند.پرویزدرسال۱۳۳۶ در خانواده مذهبی از اهالی شهرستان لنجان اصفهان (روستای کچوئیه) به دنیا آمد.
تحصیلات خود را تامقطع سوم راهنمایی در تهران گذراند و چون می خواست متکی به خود و در عین حال یاور خانواده باشد وارد بازار کار شد و در کنار آن به خاطر علاقه وافر به ورزش به ویژه ورزش های رزمی،به ورزش زیبای تکواندو پرداخت ودر سال ۱۳۶۰ موفق به اخذ کمربند مشکی دان۱ شد و در همان سال در کلاس داوری نیز شرکت نموده و مدرک داوری خودرا نیز از فدراسیون دریافت نمود.
فعالیت صادقانه و عاشقانه او در جبهه خدمت به نظام ومردم وهمچنین تعلیم و تربیت جوانان از طریق ورزش موجب گشت که منافقان کوردل در سال ۶۰ در صدد ترور او بر بیایند و در۱۹ شهریور در حالی که از تمرین باز می گشت مورد سوء قصد قرار گرفت و ۴ تیر به سینه و دست و پای او اصابت نمود ولی از آنجا که از شجاعتی کم نظیر و بدنی آماده برخوردار بود در همان حال یکی از ضاربان را دنبال کرده و موفق می شود آن را از پای در آورد.
این یار عاشق پس از بهبودی در سال۶۱ عازم جبهه های نبرد علیه متجاوزان بعثی می شود و در عملیات رمضان شرکت نموده و بعد از دلاوری و رشادت های فراوان دراین نبرد وبه هلاکت رساندن جمعی از نیروهای بعثی و منهدم نمودن مقادیر متنابهی از ماشین های جنگی آنها،بالاخره به آرزوی خود رسید و در تاریخ۲۷/۴/۱۳۶۱ در محل پاسگاه زید به فیض شهادت نایل آمد.
شهید عطایی در قسمتی از وصیت نامه اش می گویید:برادران پشتیبان امام باشید و همیشه او را دعاکنید،من فدای امام عزیز هستم و به او عشق میورزم و از او می خواهم که در آخرت مرا شفاعت کند.
برش هایی از کتاب
چند روز بود که معصومه حال خوشی نداشت، کمغذا شده بود و مدام سرگیجه داشت. مادر پرویز از دخترش خواست تا او را به دکتر ببرد. دکتر آزمایش نوشت. روز بعد اکرم با خوشحالی به خانهی آنها آمد. نتیجهی آزمایش را به او داد و گفت: مبارکه خانم، داری مادر میشی!
معصومه مات و مبهوت نگاهش کرد. انتظار بچه را نداشت، اما لبخند اکرم، خنده را روی لبهایشنشاند. قرار بود مادر شود. این حس برایش آشنا نبود. انگار وارد سرزمین ناشناختهای شده باشد. یکباره احساس بزرگی کرد. بعد از رفتن اکرم مقابل آینه ایستاد، حسمیکرد چهرهاش تغییر کرده، مهربانتر به نظر میآمد. بلوز آبی و دامن سرمهایاش را پوشید. موهایش را مرتب کرد. نزدیک غروب پرویز آمد. معصومه کنارش نشست و چشم دوخت به او.
پرویز گفت: چه قدر مظلوم شدی، نکنه شام نداریم؟
بعد نفس عمیقی کشید و گفت: پس این بوی قورمه سبزی از کجاست؟
معصومه سرش را پایین انداخت. پرویز با نگرانی پرسید: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
معصومه به آرامیگفت: ما داریم بچهدار میشیم!
پرویز بدون اینکه پلک بزند به او خیره شد، بعد لبهایش را بهطرف بالا جمع کرد و گفت: زود نبود؟
معصومه اخمی کرد و سرش را برگرداند و گفت: ببخشین! و به حالت قهر میخواست بلند شود که پرویز دست او را گرفت و گفت: میگم چرا اینقدر زودرنج شدی، پس داری مادر میشی. بعد با صدای بلند خندید! خیلی وقت بود پرویز از ته دل نخندیده بود.درواقع بعد از شهادت اصغر محمدیانغم سنگینی در دل داشت. پرویز بلند شد در اتاق چرخی زد و درحالیکه آستینهایش را بالا میزد گفت: سفره رو بنداز که من حسابی گرسنهام. باید بیشتر غذا بخورم و بیشتر کار کنم. باید خیلی چیزا برای بچهمون بخریم. کلی اسباببازی و عروسک و نگاهی به اتاق انداخت و گفت: اینجا را باید به راش آماده کنیم. در اتاق چرخی زد و نفس عمیقی کشید و گفت: من عاشق دخترم. شاید بچهمون دختر باشه آخه چند روزه همش حس میکنم از خونمون بوی گل مریم میاد.
***********************************
بعد از افطار پرویز لباس پاسداری را که به همراه آورده بود پوشید.رضا وقتی چشمش به او افتاد گفت:این چیه پوشیدی؟اگه یه موقع خدای ناکرده اسیر بشی بعثی ها به خاطر پاسدار بودن تا سرحد مرگ شکنجه ات میکنن پهلوون!!!
پرویز خندید و گفت:این لباس عشق منه! بهش افتخار میکنم.اگه قرار باشه هراتفاقی برام بیفته می خوام این لباس تنم باشه…
خط هشتم را از دست ندهید.
این کتاب به قلم فاطمه شکوری نگاشته شده و سعیده سادات صفوی در گردآوری خاطرات اهتمام ویژه داشتند.لازم به ذکر است این کتاب توسط انتشارات غواص به قیمت ۱۲ هزار تومان به چاپ رسیده است.
جهت تهیه کتاب با ما تماس بگیرید
زنجان-خیابان ۱۷ شهریور جنب دبیرستان طالقانی-مرکز حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس سپاه استان زنجان
تلفن : 024-33556065 33535060-024
نمابر: 33062307-024
ثبت دیدگاه