خرمشهر آزاد شد…
خبر را شنیدیم از خوشحالی یک جا بند نمی شدیم.مردم شور و نشاط عجیبی داشتند.تلویزیون شادی همه را نشان می داد.همچنین رزمنده های پیروز و اسرای عراقی را. همگی به تصاویری که از تلویریون پخش می شد با دقت نگاه می کردیم تا شاید نصراللله را بین رزمنده ببینیم.با مادر گفتم:دیدی مامان! بالاخره خرمشهر آزاد شد.
مادر آهی کشید:
-آره آزاد شد ولی نه به این راحتی ها.حالا ببین چه جوون هایی که کشته نشدن و چه خون هایی که ریخته نشده تا این اتفاق بیفته.چقدر خون دل خورده شد و چه کسانی داغدار شدن تا اینکه الان مردم شاد باشن.
حرف های مادرم کمی دل تنگم کرد؛ اما شادی آزادی خرمشهر بیشتر از این ها بود.دل توی دلم بند نبود. بی صبرانه منتظر بودم تا نصرالله از جبهه برگردد تا برایم تعریف کند که چگونه خرمشهر را آزاد کردند.
از رزمنده ها برایم بگوید و عکس های جبهه را نشانم بدهد.چند روز گذشت ومن به انتظار نصرالله نشسته بودم که خبر شهادتش را برایمان آوردند.خبری که همه شادی ها را از یادم برد و مثل آوار روی سرم خراب شد.یاد حرف مادرم افتادم.یکی از ان خون هایی که برای آزادی خرمشهر ریخته شده بود خون پاک نصرالله بود و یکی از آن ها که داغدار شده بودند، ما بودیم…
راوی: خواهر شهید نصرالله رفیعی
برگرفته از کتاب حنای جنگ به قلم مهسا سیفی
ثبت دیدگاه