نام کتاب: خاکریزهای آبی(تاریخ شفاهی برادر رزمنده حاج ابراهیم اشتر رستمی)
نویسنده: فرزاد بیات موحد
ناشر:بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس
چاپ ۱۳۹۵
قیمت:۱۴۰۰۰ تومان
دفاع مقدس هشت سالۀ ما، از حوادث مهم و عبرتانگیز تاریخ معاصر است که پیرامون آن کتابهایی نوشته شده، پژوهش هایی انجام گرفته، مقاله های متعددی به چاپ رسیده و خاطرات زیادی بازگو شده است. اما هنوز صفحات بسیاری در این کتاب تاریخ سفید باقی مانده است که نیاز به نوشتن دارد، و یا خاکستری نوشته شده است که نیاز به اصالح و بازنویسی دارد. این هم کار همان پهلوانان گمنامی است که از نزدیک دستی بر آتش جنگ تحمیلی دشمن داشته و در گود زورخانۀ دفاع مقدس، تن به خاکریز ساییده و گرمی آتش گلوله و ترکش را در جان و پوست و گوشت خود لمس کرده اند.
هرچند گذشت زمان، مهمترین آفت خاطرات است، اما اکنون که این پهلوانان دست به نوشتن بردهاند و زبان به گفتن گشوده اند، آنچه را که سال ها در ذهن شان نگهداری کرده و در دلهای شان نهفته بودند برای انتقال فرهنگ دوران دفاع مقدس به آیندگان می نویسند و به زبان می آورند، چه زیباست خط به خط
صفحات کتابهای تاریخ را با زبان گرم کلمات پر کردن و به دنبال گوش ها و چشم های انسان های تشنۀ حقیقت گشتن و خونی تازه به رگ های جامعه تزریق
کردن.
این کار در قالب تاریخ شفاهی انجام میگیرد که دربرگیرنده خاطرات افرادی است که رو در روی حادثه ها بوده اند و وقایع را به چشم دیده اند. مهمترین فایده
آن، دستیابی به اطلاعات دست اول از زبان یک شاهد بی واسطه است که در بیشتر اوقات آفریدگار آن حادثه هم بوده است. بنابراین خاطراتی که تاریخ شفاهی را شکل می دهند میتوانند کامل کننده یا صیقل دهنده یک واقعه باشند.
هرچند تالش شده تا شیرینی گفتار و لحن گوینده حفظ شود، اما به ناچار مطالبی را حذف کردیم که اصول نوشتاری تاریخ شفاهی بر آن مقید است. با اینکه زحمت مصاحبه برعهدۀ دیگران بود، اما در سطر به سطر این صفحات، با آقای رستمی در خاکریزهای آبی بوده ام و با دشمن جنگیده ام.
ابراهیم اژدر رستمی متولد سال ۱۳۳۶ در یکی از روستاهای زنجان می باشد که بعد از پایان خدمت سربازی در دورترین نقطۀ جنوب شرق کشور، با خانواده به زنجان کوچ می کند. پس از اینکه وارد سپاه میشود، به همراه گروهی برای مبارزه با ضد انقالب سر از کردستان در می آورد. دو روز پس از شروع جنگ با گروهی به جنوب می رود و اولین خط دفاعی را در دارخوین – که بعدها به خط شیر معروف می شود – تشکیل می دهند. بعد از آن مستقیماً وارد گود جنگ می شود و در عملیات رمضان، محرم، خیبر، والفجر ۸ ،کربالی ۴ و ۵ شرکت می کند، و در کنار فرماندهان بزرگی چون مهدی زین الدین، احمد کاظمی و مهدی باکری با دشمن بعثی می جنگد.
برشی از کتاب
به نیروهایی که مجروح شده بودند، چند روزی مرخصی داده شد. ما هم طبق روال برگشتیم و به زنجان اومدیم. چند روزی مرخصی بودم. بعد از مرخصی، توی واحد اطالعات سپاه، در بخش بررسی و شناسایی مناطق جغرافیایی مشغول خدمت شدم.
فرماندهی کل سپاه اومد و مطرح کرد که قرار شده بچههای زنجان به لشکر ۸ نجف برند. ما هم گفتیم یه روز می گند لشکر ۱۷ برید، یه روز به لشکر عاشورا،
حاال هم لشکر ۸ نجف.
چند روزی ما قهر کردیم و توی خونه نشستیم. یه روز سردار رضایی ما رو خواست. آقای عباسی، من و چند تا از فرماندهان گردان ها رو برداشت و به تهران رفتیم. گفتند که چرا رفتید و خونه نشستید؟
گفتیم هر سال ما رو به یه یگانی فرستادید. دیگه خسته شدیم، بچه هامون خسته
شده اند و درب و داغون. هر یگانی که میریم، اونجا رو پشتیبانی می کنیم، ولی خودمون بدون پشتیبان موندیم.
آقای رضایی گفتند که یه عملیات سنگین پیش رو داریم و الان فرصت نیست که شما برید و تشکیلات جداگانه راه اندازی کنید. این دفعه به لشکر ۸ نجف برید. قول میدم بعد از این عملیات، یه یگان ۱۱۱ درصد مستقل به شما بدم.
اون ها می گفتند که شما نیروهای جنگنده و پشتیبانی خوبی دارید، ولی از نظر پشتیبانی آتش قادر نیستید که دو تا یگان؛ یعنی قزوین و زنجان رو پشتیبانی، علی اصغر (ع)کنید. بالاخره ما قبول کردیم و گردان های امام حسین و امام (ع)- با فرماندهی آقای عباسی – زیر نظر لشکر ۸ نجف رفتند. این لشکر سجاد(ع) در شوشتر مقر داشت و به ما که در پادگان رسالت بودیم، تقریباً نزدیک بود. ما تعدادی از نیروها رو در همون پادگان رسالت باقی گذاشتیم تا از اونجا حفاظت کنند، و با بقیۀ گردان ها، زیر نظر لشکر ۸ نجف رفتیم. این بار به عنوان گردان علی اصغر(ع) توی لشکر ۸ نجف وارد شدیم.
چند روزی به آموزش های قبل از عملیات مشغول بودیم که بیشتر آبی -خاکی بود. رودخانۀ شوشتر از نزدیکی پادگان لشکر ۸ نجف عبور می کرد،
بنابراین بیشتر آموزش ها توی اون رودخانه انجام می شد. اونجا مقری رو زده بودند که آقای عراقی دو گردان اونجا داشت. ما دو سه تا گردان نیرو از قبل داشتیم، تعدادی هم نیروهای اعزامی مستقل از استان بودند که از فراخوان های طرح لبیک جمع شده بود؛ آقای محمد اسماعیلی بسیجی های طرح لبیک رو که حدود هزار نفر بودند از زنجان به اونجا آورده بود. چند ماه قبل از عملیات، ما اونجا رفتیم و آموزش ها رو شروع کردیم.
نیروهای گردان های عمل کننده و کادرشون رو کمی تقویت کردیم؛ مثلا فرمانده گردان من بودم، آقای جمال پرستار جانشین بود و آقای اسماعیلی هم معاون گردان؛ یعنی حداقل چهار نفر – در حد فرمانده گردان – بالاسر یه گردان بودند، البته به غیر از فرماندهان گروهان ها. سیاست آقای کاظمی این بود که
گردان های عمل کننده در زمان عملیات، حداقل سه یا چهار بار باید عمل کنند؛ بنابراین الزم بود که حداقل ارکان فرماندهی گردان ها و گروهان ها تقویت بشند تا اگه نیاز شد، گردان های دیگه که یه کم ارکانشون ضعیف است، از اینگردان ها به کار بگیرند.
بالاخره آموزش ها در زمان معین تموم شد. قرار شد که گردان های ما در عملیات کربالی۴ به عنوان یکی از یگانهای عمل کننده ظیفه شون رو انجام بدند. در اون مدتی که در لشکر ۸ نجف بودیم، ما یه خط پدافندی هم در حوالی هویزه داشتیم و در اونجا هم مستقر بودیم. بچه های زنجان و قزوین این خط پدافندی رو اداره می کردند و آموزشهای الزم رو هم می دیدند؛ یعنی طوری بود که هر گردانی، یکی دو ماهی باید به اون خط میرفت. این از سیاست آقای کاظمی بود که وقتی آموزش ها در گردانهای عملیاتی کمتر میشد، بچه های بسیجی به خط پدافندی میاومدند تا یه ذهنیتی داشته باشند که در عملیات ها نکنند؛ مثالً احتمال ندند که حتماً عملیات خاکی هست. به خاطر همین، گردان ها رو یکی دو ماه می آوردند در پاسگاهی که روی آب بود مستقر می کردند، تا بچه های بسیجی با آب انس بگیرند و از عملیات های آبی- خاکی
ترس و واهمه نداشته باشند.
ثبت دیدگاه