ابوالفضل بچهی درسخوانی بود من نمیدانستم کی درس میخواند و کی قبول میشود ولی از همان اوایل جنگ دیگر آن ابوالفضل نبود میخواست هر چه زودتر به جبهه برود ولی سنش نمیرسید. در تظاهرات شرکت میکرد شعار میداد و دوستانش رتا هم تشویق به آمدن میکرد. یک بار من برایش شلوار آبی خریده بودم ابوالفضل آن شلوار را خیلی دوست داشت، یک بار برای تظاهرات آن را پوشیده بود گویا گارد نیز او را دنبال کرده بود و در راه به زمین میخورد و شلوارش پاره میشود. و بلند میشود و فرار میکند. وقتی آمد و ماجرا را گفت، گفتم: تو این شلوار را دوست داشتی. گفت: نه پدر جان! جوانها میروند و جانشان را در راه اسلام میدهند. این شلوار کاملا بیارزش است.
ابوالفضل خیلی احترام نگه میداشت، او نصف روز رامیآمد و در مغازه به من کمک میکرد، من مغازه مسگری داشتم یک بار ابوالفضل دیر آمد و من او را تنبیه کردم ولی او حتی سرش را بلند نکرد که بگوید چرا مرا تنبیه میکنی. همیشه ناراحت هستم که چرا او را تنبیه کردم. کاش او را تنبیه نمیکردم.
خاطره ای کوتاه از شهید ابوالفضل نصیری به روایت پدر
نشسته شهید ابوالفضل نصیری
ثبت دیدگاه