حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

شنبه, ۱۷ شهریور , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6324 تعداد نوشته های امروز : 1 تعداد دیدگاهها : 363×
جمع کردن اعضای بدن شهید در چفیه
2

صبح دومین روزی که ما در جزیره ی مجنون بودیم، پاتک عراقی ها شروع شد. گلوله و مهمات نداشتیم. نیروهای بعثی به طرف مواضع ما، گلوله ی شیمیایی پرتاب می کردند. رزمنده ها گفتند: سریع آتش روشن کنید. ما زیر آتش و پاتک شدید دشمن، پیشروی می کردیم. در قسمتی که مستقر بودیم، سنگر و […]

پ
پ

صبح دومین روزی که ما در جزیره ی مجنون بودیم، پاتک عراقی ها شروع شد. گلوله و مهمات نداشتیم. نیروهای بعثی به طرف مواضع ما، گلوله ی شیمیایی پرتاب می کردند.

رزمنده ها گفتند: سریع آتش روشن کنید. ما زیر آتش و پاتک شدید دشمن، پیشروی می کردیم. در قسمتی که مستقر بودیم، سنگر و خاکریزی وجود نداشت. تانک های دشمن هم قصد پیشروی و محاصره ی ما را داشتند.

گاهی فاصله شان با ما خیلی کم می شد.

هر طور بود، شب را در میان انبوهی از آتش و گلوله و انفجار به صبح رساندیم. طرف صبح بود و ما مشغول دفاع از مواضع خودمان بودیم. گلوله های مختلف، پی در پی، در اطراف و بالای سرمان منفجر می شدند. موقعیت خطرناکی بود. هر طرف نگاه می کردم، دوستان رزمنده ام یا مجروح می شدند و یا به شهادت می رسیدند.

برادر مسلم جعفری، دو، سه متر از ما دورتر به طرف دشمن تیراندازی می کرد که بر اثر ترکش، شکمش پاره و روده هایش توی بغلش ریخته شد.

من در همان حال از امدادگر پرسیدم: حالا این بنده خدا رو چه کار کنیم؟

فقط یک دست من سالم بود؛ اما هر طور بود به امدادگر کمک کردم تا روده هایش را در یک چفیه جمع و جور کند.

به امدادگر گفتم: من میخوام برم جلو، پیش بچه های خودمون.

هنوز چند قدمی از او دور نشده بودم که یک خمپاره کنارم افتاد و منفجر شد. پایم شکست و چشم و سرم جراحت برداشتند. وقتی به خودم آمدم، متوجه شدم از ناحیه ی پشت گردن و کتف هم مجروح شده ام.

زخم هایم توسط یکی از امدادگران پانسمان شد.

لحظه ای که امدادگر زخم هایم را می بست، دوروبرمان خاکریز وجود نداشت. زمین صاف بود. امدادگر به صورت درازکش ، زخمهای مجروحین را می بست. اگر سرمان را کمی بلند می کردیم، گلوله اصابت می کرد.

به امدادگر گفتم: من به جلو می روم. هرچه بادا باد. با آن وضعفم، دوان دوان به خاک ریز جلویی رسیدم، امدادگر هم خودش را به من رساند و در پشت یک خاک ریز مستقر شدیم.

یکی از رزمنده ها، گلوله ای از زمین پیدا کرد. با همان یک گلوله به طرف دشمن نشانه گیری کرد. تانک ها روبه روی ما ایستاده بودند. نیروهای پیاده ی عراقی در حال تیراندازی ازمیان تانک ها، به طرف ما پیشروی می کردند.

نزدیک غروب آفتاب بود. امکان برگشتن به عقب را نداشتیم. یکی از رزمنده ها دچار موج گرفتگی شده بود. کسی نمی توانست او را در یکجا نگه دارد. دائم، این طرف و آن طرف می دوید.

از خداوند خواستیم تا در آن شرایط سخت، کمکمان کند. بعد از اینکه اوضاع کمی آرام شد، در حالی که به شدت مجروح بودم، با یک پای سالم به عقب برگشتم و خودم را به بهداری رساندم.

روای:رزمنده علی رمضانلو، برگرفته از کتاب پا به پای جنگ، به قلم مسعود بابازاده

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.