آخرین بار که به جبهه می رفت به او اصرار کردم و گفتم: عزیزم تونامزد هستی، چند روز صبر کن و رفتنت رابه تاخیر بینداز تا جشن عروسی ات را برگزار کنیم. گفت: مادر جان برای جشن عروسی فرصت زیاد است. حالا جبهه به جوانان نیاز دارد، نباید رهبر عزیزمان را تنها بگزرایم. هر طور بود من را قانع کرد و عازم جبهه شد.
سیدعلی به دوستانش گفته بود به مادرم بگوئید برای من گریه نکند، برای سرور شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین گریه کند که همه خانواده و فرزندان خود در راه اسلام فدا کرد. به نامزدم بگوئید اگر من شهید شدم زیاد بیتابی نکند زیرا من حضور در جبهه را یک تکلیف واجب می دانم و نمی توانستم صبر کنم تا کشور و رهبرم را نابود کنند.اگر شهادت نصیب من شد ناراحت نباش و خوشحال باش.
در عملیات والفجرهشت به شهادت رسید. پدرش طاقت نداشت. برای برگرداندن جنازه با همه آشنایان راهی دزفول شدیم. در میان انبوه جمعیت، وسایل پذیرایی وتدارکات تنها چیزی که کم بود لباس دامادی اش بود. همانطور که خواسته قلبی اش بود برایش گریه نمی کنم ولی برای همه کسانی که در راه اسلام جاودانه می شوند اشک می ریزم.
ثبت دیدگاه