نام نویسنده: سمیرا احمدی
انتشارات: غواص
سال چاپ: ۱۴۰۱
مجموعه ۶ جلدی ماه رخ به روایت زندگی عاشقانه همسران شهدا پرداخته است. روایتی متفاوت از زندگی عاشقانه که در محور سبک زندگی و خانواده می باشد . این مجموعه با توجه به نیازهای امروز جوانان الگوهای واقعی برای زندگی مدرن امروزی معرفی می کند که روایت گر آن همسران شهدا هستند. کتاب جای پای عیسی شماره دوم از مجموعه ماه رخ روایتی عاشقانه و غریبانه از زندگی شهید عیسی محمدلو و مولود جعفری است.
عطر گل محمدی که به مشامم خورد، حس کردم روبندی ام آرام آرام کنار رفت. لحظه ای با هم نگاه به نگاه شدیم. نگاهش را با لبخندی دوخت به قالی زیر پایمان که نقل های ریز رنگی رویش ریخته بود.
مهربانی و نجابتش با شیطنت کوچکی که توی چشم هایش موج میزد، خواستنی ترش میکرد.
حس میکردم خوشبخت ترین زن روی زمینم. با وجودش آرامش عجیبی داشتم. بوی تند اسپندی که دور سرمان میچرخاندند، به این آرامش وجودی ام گرمای خاصی میداد. ساقدوش و سولدوشم برایمان شمع هایی روشن کرده بودند. میخواستند شمع ها را خاموش کنیم؛ نه با فوت، با حبه قندی که دست هر کداممان داده بودند. طبق رسم و رسوم، این شمع ها نشانه ی یک عمر زندگی بودند که به شیرینی قند قرار بود به پایان برسند.
📚 همسایه های مغازه که به خاطر شرب خمر و قمارشان روی رفت و آمدهای مشدعیسی متمرکز شده بودند، متوجه رفت و آمدهای مشکوک مرد معتادی میشوند که سر ماه پولی از او میگرفته و میرفته. فقط به خیال اینکه مرد معتاد قصد مزاحمت برای او داشته باشد، به سراغش میروند و اجازه میخواهند تا مزاحم را به سادگیِ آب خوردن دَک کنند، ولی میشنوند: ” کاریش نداشته باشین. به قداست نام امام زمان از من خواسته مبلغی رو ماهیانه کمکش کنم. کما اینکه اگر کلید مغازهم رو هم میخواست، بهش میدادم، ولی انگار مرد رندی نبود، که نخواست.”
📚 دیگر گوش هایم داشتند به شنیدن بعضی حرفها عادت می کردند؛ اگرچه هیچ وقت برایم عادی نمیشد. … حرف ها و حدیث های تلخ تری که ویرانم میکرد، ولی کافی بود خودم را برسانم به چشم های مشد عیسی تا آرامم کند و بگوید: ” بزرگ شو مولود. رها کن این حرف های مفت خاله خان باجی ها رو. تا من زنده ام، تو زن منی؛ مادر بچه های من.”
مشد عیسی بود. زنده بود. ما را سپرده بود به خدا و هوایمان را داشت. این را از خواب های منظمی که میدیدم، میدانستم و باورش داشتم. هر موقع که مریضی سختی میگرفتم، به خواب میدیدمش که با کلی نان تازه و برشته میآمد سراغم و اصرار میکرد از نان ها بخورم و من با خوردن لقمه ای از آنها وقتی که بیدار میشدم، اثری از بیماری توی خودم نمیدیدم.
یا زمان هایی که دچار سردرگمی میشدم، برای تصمیمگیری توی کارها، مشدعیسی را میدیدم که میآمد و میگفت: ” بیا مولود. بیا. نترس. پا بذار جای پای من و دنبالم بیا.” با این خواب، . گشایش را توی کارهایم میدیدم؛ به وضوح و روشنی روز.
ثبت دیدگاه