یک روز غلامرضا در خیابان فوتبال بازی میکرد تقریبا ۲ سال قبل از شهادت و این را برای مادرش تعریف کرده که آقای سبزپوش در کوچه به سمت من آمد و گفت: پسر! و دستش را به پشت من زد و گفتند: تو میخواهی در رکاب من باشی و من که تعجب کرده بودم، آقا را ندیدم. انگار غیب شده بودند. این را به مادر بزرگش تعریف کرد و باز خوابی دیده بود، گفت که: مادر من شهید میشوم. خواب دیده بود که در داخل قبر است و قبر را آیینه بندان و چراغانی بود. گفت: مادر من شهید میشوم. بعد از این ماجرا ۲ سال بعد شهید شد. خودش در تظاهرات شرکت میکرد و روزی هم که عراق به ایران حمله کرده بود میگفت: مادر چرا خانواده ما یک شهید نشده است.
خاطره کوتاهی از شهید غلامرضاابراهیم خانی به نقل از مادر شهید
ثبت دیدگاه