نویسنده: عبدالمجید اکبری
ناشر: غواص
چاپ ۱۳۹۵
قیمت:۲۰۰۰۰ تومان
عصرهـای پنجشـنبه، کنـار بخـاری مسـجد جامـع ابهـر می نشسـتیم و همیـن کـه لحظـات اذان مغـرب نزدیـک می شـد رضـا برمی خاسـت، گویـا وعـده و قـراری یـادش آمـده باشـد، می پرسـیدم کجـا؟ و او بـا حالتـی خجـل و ملتمسـانه می گفـت: می آیـی برویـم بهشـت کبـری سـر مـزار شـهدا؟ و مـن میگفتم: االان شـب اسـت! شـب که کسـی به ز یارت اهل قبور نمیرود، تازه وقت نماز جماعت است. و او بدون هیچ جوابی با نگاهی معنادار می رفت.
در حالی که بغض در گلو یش حبس شده بود و راهی برای جستن می یافت،می رفـت تـا ایـن شـور و نشـاط بغض آلـود را در خلوتـی عاشـقانه جشـن بگیرد.
ای کاش یکبار، حداقل یکبار به احترام رفاقت، با او می رفتم تا نماز عشق او را در شـامگاهان بهشـت کبری ابهر، در مزار شـهدا می دیدم و ناظر زمزمه های رازآلـود او در سـکوت قطعـه ی شـهدا می شدم…افسـوس کـه هیـچ وقـت ایـن درخواسـت او را پاسـخ نـدادم و عجیب تـر اینکـه هـر هفتـه ایـن درخواسـت را تکرار میکرد و از من نا امید نمی شد. او به خاک و سرزمینی عشق می وزرید که قرار بود مدتی بعد در گوشه ای از آن آرام بگیرد. در شب های نگهبانی نیز مسـیر گشـت پیـاده ی تیـم رابـه نحـوی مدیریـت میکـرد که بـه یکباره از مسـیر بهشـت کبـری سـر در می آوردیـم و وقتـی بـه نزدیـک آنجـا می رسـیدیم آهـی از نهادش بر می آو رد، آهی آتشـین در دل شـب های سـرد زمسـتان.
شـهید سـید رضا حسینی نیز با شور عجیبی به من می گفت:
-آقـا رضـا وقتـی بـه نزدیکـی بهشـت کبـری می رسـد بـه شـدت منقلـب می شود!
مدتـی مدیـد ایـن زیـارت رضـا را بـه حسـاب سـکوت و خلوت مزار شـهدا می گذاشـتیم چـون می توانسـت بـه راحتـی گریـه کنـد ولـی بعدهـا در بعضـی روایـات خوانـدم: مـردگان را چـون پیـش از آفتـاب ز یـارت کنیـد می شـنوند و جـواب می دهنـد و اگـر بعـد از طلـوع آفتـاب ز یـارت کنیـد می شـنوند و جواب نمی دهند و موضوع کراهت ز یارت اهل قبور در شب به خاطر این است که ارواح شـب ها جمـع می شـوند در وادی السلام و توجـه خصوصـی بـه قبر آنها،خوشایندشـان نیسـت. پـس بهتـر آن اسـت فاتحه و زیارت عمومـی بخوانید.
هیـچ گاه ندانسـتم در گفتگوهـای شـبانگاهی رضـا بـا شـهدا چـه روی داد کـه دیری نپایید به آنها پیوست.
ثبت دیدگاه