کوچه ی شهید…
خیابان شهید…
همین کافیست . شاید زیادی هم هست . دیوار کوچه ها هم که بلند تر می شود ، باید نام تو را برداشت و جایش گلستان و بوستان و نوبهار و عرفان گذاشت . به شماره هایی از اول تا چندم همه ی معرفت های دنیا
اصلأ پلاک و نام تو برای ما سنگین است . آن قدر سرمان به فیس بوک و تانگو گرم است که راستش را بخواهی فراموش کرده ایم : روزی بود… جنگی بود… و مردی بود که بچه هایش را سپرد به روز مره گی این شهر و دست مادرش را بوسید و… همسرش اما رفتنش را تاب نیاورد . خوب سخت بود . رفتن غصه دارد . درد دارد . برگشتن هم که نداشته باشد . نمی شود کاری کرد . البته جامعه کوتاهی نکرد . حقوقی برای ارتزاق و سهمیه ای برای دانشگاه . راستی پسرت کلاس سوم دو سال پشت سر هم مردود شد و دانشگاه که هیچ ، پایش به دبیرستان هم نرسید . تقصیر کسی نبود …!
من” که کار داشتم . “تو” که شهید شده بودی . “او” هم که که زندگی اش را می کرد . اصلأ به” ما ” چه مربوط! “آن ها”یی باید کاری می کردندکه ” شما” ها به خاطرشان جنگ کردید.
حالا هم که وقت این حرف ها نیست . حالا که امنیت هست . آزادی هست . با پول های کلان وخانه هایی که کمی از تجملات شاهانه قرض گرفته اند . سال ها هم از ماجرای قهرمانی های تو گذشته است . می شود برای رقصیدن مجوز گرفت. و در تالار های بزرگ این شهر زنانه آواز خواند و رقصید . دشمن هم که از ما می ترسد و هی قرار مذاکره می گذارد و بو می کشد…! می شود دست های نا مرئی اش را هم ندید .
مردی شبیه تو می گفت : هنوز شهر بوی تو را می دهد و دشمن از این می ترسد .
روبه روی کوچه تو می ایستم و بو می کشم . همه چیز خوب است . خبری از چکمه های دشمن نیست . پلاک آبی اسمت انگار تکه ای از آسمان است که روی دیوار کوچه افتاده است . وایبرم را روشن می کنم . صدای گریه ی مادرت در تمام شهر بلوتوث می شود….
فاطمه شکوری
ثبت دیدگاه