نام نویسنده: مریم توکلی
انتشارات: غواص
سال چاپ:۱۴۰۱
مجموعه ۶ جلدی ماه رخ به روایت زندگی عاشقانه همسران شهدا پرداخته است. روایتی متفاوت از زندگی عاشقانه که در محور سبک زندگی و خانواده می باشد . این مجموعه با توجه به نیازهای امروز جوانان الگوهای واقعی برای زندگی مدرن امروزی معرفی می کند که روایت گر آن همسران شهدا هستند. کتاب بهتر از مجنون شماره اول از مجموعه ماه رخ روایتی بسیار دوست داشتنی و شیرین از زندگی شهید محمد میرزاجانی و فاطمه افشار است.
برشی از کتاب
📚 نجیب و سر به زیر آمدی. تمام مدتی که کنار مادرت به سکوت نشسته بودی، نگاهم لحظه ای از نگاهت جدا نشد. نور لطیف نیم روزی از پنجرهی اتاق تابیده بود روی صورتت. من غرق در دریای بی انتهای رویاها، چنان سرمست و سبک بال بودم که انگار پاهایم را سپرده باشم به خنکای رودی روان و بوسه های آرام آر در دل جنگلی زیبا. تمام مدت از پشت پنجره اتاق، با انگشت پرده را کنار زده و نگاهت کردم. با هر ثانیه آتش اشتیاق داشتنت در وجودم تیزتر میشد.”
📚 گاهی متعجب میشدم از توانایی جسمی بالایی که دارد و خستگی ناپذیر بودنش در امور روزمره مرا به حیرت وا میداشت.
وقتی مشغول کارهای عقب افتادهی شرکت بود، گویی مسئولیتی جز این در زندگی ندارد و وقتی کنار من به کارهای خانه میپرداخت، چنان دقیق و مرتب بود که انگار کاری جز این بلد نیست! هنگام هم صحبتی با دقت و علاقه زیادی به حرف هایم گوش میکرد که مرا برای ساعت ها گفت و گو به وجد میآورد.
📚 آن شب حال محمد، حال همیشگیاش نبود. برق عجیبی در چشم هایش نشسته بود. پلک نمیزد و همانطور که چشم به سقف اتاق دوخته بود، نیم خیز شدم و آرام صدایش زدم محمد جان.
-جانم
-چی شده؟
به سمتم برگشت و در حالی که یک دستش را ستون سرش قرار داده بود و با دست دیگرش، انگشتان کوچک روح انگیز را که حالا دیگر به خواب عمیق رفته بود، در دست گرفته بود، به صورتم خیره شد و با صدای آرامی گفت: ” فاطمه.”
-امام فرمان داده تا جوان ها به جبهه بروند.
“همین یک جمله کافی بود تا تمام حرف های ذهنت را بخوانم. وقتی فرمان، فرمان امام باشد، دیگر محال بود که من مخالفتم را آشکارا اعلام کنم و محال تر اینکه تو به فرمان امام لبیک نگویی!
به سکوت بیش از این مجال نشستن ندادی و دوباره ادامه دادی: “تو من را خوب میشناسی فاطمه، خبر داری چند وقت است، ذهنم درگیر است. فاطمه تو میدونی که تصمیم دارم…” سخنش به اینجا که رسید مکث کرد.
محمد خوب صحبت میکرد. انگار که به همه چیز از قبل فکر کرده بود. انگار میدانست به خواسته اش تن میدهم و بی هیچ مخالفتی همراهیاش میکنم.
با سکوتش بیشتر دلم آشوب میشد.ترجیح میدادم چیزی نگویم. بلند شد و روبهرویم نشست. دوباره زمزمه کرد:
“نه توان دل کندن از تو و روح انگیز را دارم نه دل ماندن.”
سراپاگوش شده بودم هر کلمه ای را که از دهانش در میآمد، با چشمهایم میبلعیدم. بلاخره آنچه که انتظارش را میکشیدم اتفاق افتاد. …
کتاب سراج القلوب را باز کرد و کاغذ تا شد های را به دستم داد و با لبخندی شیرین گفت: ” ببین فاطمه جان، این وصیت نامهی من است!” بدون انکه حرفی بزنم، تمام زوایای صورتش را در ذهنم ثبت کردم.حلقه های نامرتب و درهم موهای مجعدش که روی پیشانیاش ریخته بود، آشفته تر و زیباتر از همیشهاش کرده بود! چشم های نیمه تر و لب خندانش، تضاد زیبایی از اشک و خنده را به تصویر کشیده بود. صدایت مرا به خود آورد که گفتی: ” فاطمه این نوشته نزد تو به امانت بماند، سر فرصت کلمه به کلمه اش را میخوانی و کلمه به کلمهی آن را به ذهن میسپاری. باید محکم و مسلط باشی. باید روزی که قرار شد این وصیت نامه را بخوانی، مثل یک شیر زن، بدون آنکه صدایت بلرزد، این جملات و نوشته را با قدرت و قوت، به عنوان همسر شهید ادا کنی.”
****
فاطمه من، فاطمه من، آرام باش. آرامم کن؛ بگذار آسوده بروم. چرا خودت را اینطور اذیت میکنی. تاب دیدن گریه هایت را ندارم فاطمه! محکم باش فاطمه، امید دخترهایم باش، در غیاب من تو برای پدر و مادرم محمد باش. نگذار جای خالی مرا حس کنند. قول مردانه میدهم برای چله نرجس اینجا باشم.”
***
“به قولت وفا کردی محمد، به چله ی نرجس رسیدی!
به قولم وفا میکنم و مثل یک شیر زن این مسیر تا گلزار شهدا را میروم؛ اما مرا ببخش که یک شبه از پا افتادم عزیزم.”
ثبت دیدگاه