حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

چهارشنبه, ۱۹ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
این نامه را مولایت حسین (ع) برایت فرستاده
5

نامه به مادر بزرگش تعریف می کرد: مرد خوش سیمایی برایم نامه آورد، آن را باز کردم بخوانم، دیدم با خط خون نوشته شده، سریع تا کردم و پس دادم، شاید ترسیده بودم، نمی دانم، گقتم: ” این نامه به درد من نمی خورد، چون سواد خواندن ندارم.” گفتند: ” می توانی ، باز کن […]

پ
پ

نامه
به مادر بزرگش تعریف می کرد: مرد خوش سیمایی برایم نامه آورد، آن را باز کردم بخوانم، دیدم با خط خون نوشته شده، سریع تا کردم و پس دادم، شاید ترسیده بودم، نمی دانم، گقتم: ” این نامه به درد من نمی خورد، چون سواد خواندن ندارم.”
گفتند: ” می توانی ، باز کن و بخوان، این نامه را مولایت حسین (ع) برایت فرستاده. با شنیدن نام حسین (ع) دلم لرزید، نامه را گرفتم. وقتی بازش کردم بخوانم از خواب بیدار شدم.
آن موقع ها ۵-۶ سال بیشتر نداشت، اصرار می کرد خوابش را تعبیر کنیم، ما هم چیزی نداشتیم که بگوئیم، ولی یکی سال پیش مولایش حسین(ع) تعبیر خوابش را فهمیدیم.

ما تلویزیون نمی خواهیم
با اینکه بچه بود، ولی تعصب خاصی نسبت به حجاب داشت، زمان شاه بود و خواهرش ۵ سال بیشتر نداشت، به او اصرار می کرد روسری سر کند.
تلویزیون هم نداشتیم. یعنی خودمان نمی خواستیم داشته باشیم. شنیده بودیم برنامه هایش مبتذل است. می ترسیدم تاثیر بدی روی بچه ها داشته باشد، مهدی هم این را می فهمید. می گفت: کار خوبی می کنی بابا، ما تلویزیون نمی خواهیم.

از غیبت و دروغگو بدش می امد
بچه رکی بود. از آدمهای دروغگو هم بدش می آمد. وقتی دور هم جمع می شدیم ، بحث می کردیم مواظب بودیم تا غیبت نکنیم، چون مهدی بلافاصله ناراحت می شد و اعتراض می کرد، حتی قهر هم می کرد. می گفت: حرفی که حق است چرا پشت سر مردم می گویید، به خودش بگویید تا رفتارش را اصلاح کند.

سن تکلیف مهم نیست
بعدها یکی از دوستانش برایم تعریف می کرد، می گفت: تابستانها که مهدی می آمد روستای ما کشاورزی کند، چون هیکل درشت و چهره زیبایی داشت و نسبت به ما لباس های شیک تری می پوشید، دختران روستا شیفته اش شده بودند، خیلی سر به سرش می گذاشتند، اما مهدی از آنها دوری می کرد و به ما هم توصیه می کرد با آنها حرف نزنیم. می گفتیم ما هنوز به سن تکلیف نرسیده ایم، پس گناهی برایمان نمی نویسند. جواب داد: سن تکلیف مهم نیست، همین که فهمیده اید آنها نامحرمند، باید از آنها دوری کنید.

من کی باشم که از شما شفاعت کنم
زمانی که می رفت جبهه، خاله ام به او گفت: مهدی جان، اگر شهید شدی ما را شفاعت کن. مهدی پوزخندی زد و گفت: من اگر زرنگ باشم، می توانم گلیم خودم را از آب بکشم بیرون، راستش به من امیدوار نباشید و خودتان بروید دنبال کار خیر، من کی باشم که از شما شفاعت کنم.

آرزو
کلاس پنجم بود ، مدرسه ها تعطیل شد. اصرار کرد می خواهد برود بستنی فروشی کند، اما مانعش شدم، دوست داشت مستقل شود، می گفت: خرج خانه به اندازه کافی سنگین است من می توانم کار کنم، چرا سربارتان باشم.
وقتی دیدم تصمیمش جدی است، فرستادم پیش برادرم در روستای حاج آراش( یکی ازروستاهای توابع زنجان) تا کشاورزی یاد بگیرد. خودش هم قبول کرد و هر تابستان می رفت آنجا. تا اینکه مهندس کشاورزی شدن، برایش یک آرزو شد. رشته تحصیلی اش را هم کشاورزی انتخاب کرد، اما ظرفیت همه هنرستان ها تکمیل بود. همین را بهانه کرد و رفت جبهه. مرخصی که آمده بود می گفت: آرزوی بهتری دارد.

خاطرات پدر شهید مهدی مصطفوی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.