به نقل از والدین شهید
مادر شهید: وقتی به مرخصی میآمد همهی فامیل برای دیدنش به خانهمان میآمدند. به آنها میگفت: آنجا غوغاست هر کس باید این را وظیفه خود بداند که همه پسرها و برادرهایش را به جبهه بفرستد. در آخرین نامهاش برایم نوشته بود: خدائی که یعقوب را به یوسف و یوسف را به زلیخا و ابراهیم را به هاجر و هاجر را به اسماعیل رساند. من را نیز به مادر رساند و او مرا قربانی در راه اسلام کرد. وقتی پسر کوچکم نامه را برایم خواند احساس کردم که دیگر مالکاشتر را نخواهم دید.
پدر شهید: آخرین بار که از جبهه آمده بود، گفت: پدر اگر من شهید شدم، چه کار میکنی؟ مادرش برایمان چای آورد و گفت: قربانی علیاکبر. مالکاشتر گریه کرد و گفت: مادر من لیاقت دارم جانم را در راه حسین فدا کنم؟ مادرش او را بوسید و گفت: اره پسرم. اگر دلت پاک باشد انشاءالله خدا قبول میکند و رفت….
بعد از شهادت پسرم دوستانش گریه میکردند که نوبت نگهبانیاش بود. نصف چایی را خورد و به ساعتش نگاه کرد و گفت: الآن وقت نگهبانی من نیست؟ بچهها گفتند: آره، الآن نوبت توست. گفت: پس من رفتم. وقتی از سنگر بیرون میرفت، رو به بچهها کرد و گفت: الآن مردهی صدام را برایتان میآورم. قهقههای زد و رفت. بچهها هم به او خندیدند. برای وضو گرفتن به کنار تانکر رفته بود که ترکش به سرش اصابت کرده بود و همانجا به فیض رفیع شهادت نائل آمده بود.
ثبت دیدگاه