کتاب امانت خاک دل گویه های دخترشهید مفقود الاثری ست که از دوری و غم هجران با پدرشهیدش می گوید.سردار شهید منصور سودی ازنیروهای اطلاعات وعملیات بود که در ۲۳ مرداد ۶۶ در عملیات نصر ۷ آسمانی شد و پیکرش در همان ارتفاعات بلفت ماند تا اینکه پس از ۲۸ سال گمنامی دربیست و ششم مهر سال ۹۴ مطابق با چهارم محرم به وطن بازگشت.
در این کتاب شما مستند نوشته هایی می خوانید که از روی دفترچه یادداشت سردارشهید تلخیص شده و به برنامه های نظامی و اتفاقات روزمره در جبهه اشاره کرده است.
برش هایی از کتاب
نمیدانم چرا امروز هم چشمهایم دودو میزند. مثل همان روز عقدکنان. مادرم چندبار پرسید؛ دنبال چیزی میگردی؟ نتوانستم جوابش را بگویم. یعنی نخواستم شادیاش را مکدر کنم. وقتی صدای عاقد در گوشم میپیچید، ناز نمیکردم که جواب نمیدادم. دوست داشتم یکدفعه در را باز کنی و بیایی. دوست داشتم کنارم باشی؛ نگاهم کنی. من چشم در چشمت بدوزم و بعد سرم پایین بیندازم و بگویم؛ با اجازهی … .
آن روز همه بودند. مهربان و صمیمیتر از هر وقت دیگر. ولی من تو را میخواستم. آرزو میکردم از قاب چوبیات بیرون میآمدی، با همان لبخندی که روی لبهایت جا خوش کردهاست. اصلا لبخند هم نمیزدی. اخم میکردی. اما کنارم بودی!
شنیده بودم مرا خیلی دوستداشتی، مادرم میگفت بغلم میکردی و دور اتاق میچرخیدی! آنقدر که سرت گیج میرفت. بعد میایستادی و سرت را میگذاشتی روی قلبم. یکبار به مادرم گفتهبودی؛ این بچه چرا قلبش اینطور میزند؟!
او هراسان آمده بود و پرسیده بود؛ چطور میزند؟
گفته بودی؛ قلبش تاپ ـ تاپ نمیکند، میگوید بابا ـ بابا!
همان روزی که مادرم ناراحت شده بود و گفته بود؛ هواییاش نکن آقا منصور! وقتی میروی یک ماه طول میکشد تا هوای شما از سرش بیافتد.
چه ساده بود مادر، که فکر میکرد یک ماه بعد هوای تو از سرم می افتد. اصلا مگر می شود من به تو فکر نکنم؟ مگر می توانم فراموشت کنم. در تمام سال هایی که کنارم نبودی، رؤیاها و خواب هایم با تو و آمدن تو گره میخورد. من در دنیای خواب با تو عهد میبستم و در بیداری به آنها وفا میکردم. مثل همان عهدی که وقتی کلاس پنجم بودم با تو بستم. آن وقتها که با همه لج کردهبودم و مشقهایم را نمینوشتم. تو یک شب به خوابم آمدی. با من حرف زدی. حرفهایت یادم نیست. فقط یادم هست که گفتی خوب درس بخوان دخترم!
و من به تو قول دادم و تا حالا هم سر قولم ماندهام. نشان به نشان بیستهایی که بعد از آن پای دفترم مینشست. همه تعجب کردهبودند که چطور یک شبه درسخوان شدهام! ولی من باید روی عهدم میماندم. با تو عهد بسته بودم. با سرداری که همه از بزرگیاش میگویند.
بیست و هشت سال زمان زیادی است برای انتظار. کاش نشانی از تو بود. حالا من هیچ، مادربزرگ دیگر تاب این همه چشم به راهی را ندارد. اگر دیر وقت به خانهاش برویم، دلمان نمیآید زنگ خانه را بزنیم. هراسان بلند میشود و نگاهش را میدوزد به قاب عکس تو. یا وقتی تلفن زنگ میزند، کسی را توان نگاه کردن به چشمهایش نیست. اگر کمی نزدیکش ایستاده باشیم، حتی صدای قلبش را هم میتوانیم بشنویم.
با این که همیشه صبور و آرام است و هیچ حرفی از تو نمیزند؛ اما بعضی از حرفها نیازی به گفتن ندارد. نه که دلگیر باشد از رفتنت؛ خودم چندبار وقتی پنهانی دعاهای بعد از نمازش را گوش میدادم، شنیدم که میگفت، خدایا شکر که مرا لایق مقام مادر شهید بودن قرار دادی! حرف دلگیری و پشیمانی نیست. حرف انتظار است. حرف بیخبری و هزار فکر و خیال.
روزهایی که دلم میگیرد به خانهی او می روم. نگاهش چیزی دارد شبیه آرامش. شبیه رؤیاهایم با تو. او را که می بینم، آرام می شوم. کوه صبر است انگار. هیچ وقت گلهای نمیکند. شهادت برادرش دایی جواد، دامادش عمو ناصر و رفتن تو … نمیدانم چرا زبانم به شهادت تو نمیچرخد. همهاش فکر میکنم یک روز در را باز میکنی و میآیی. میآیی و من از این کابوس بی تو بودن بیدار میشوم.
شهدا ! شما را به جان امام دست مارا هم بگیرید.