مرخصی گرفته بود تا ماه رمضان را در شهر خودمان باشد.هر روز قبل از افطار به مسجد محل می رفت تا با دوستانش نماز جماعت بخواند و بعد هر کدام به خانه خودشان می رفتند تا افطار کنند.او همیشه موقع برگشتن از مسجد از جلوی در ما رد ی شد.نیم ساعتی که از اذان می گذت.جلوی در می استادم تا ببینمش.دیگر عادتش را می دانشتم.چندباری اصرار کردم که بیایید خانه ما افطار کند.می گفت:نه. مادر منتظره. باید برم. دوست دارم مدتی که مرخصی هستم بیشتر پیش مادر باشم.
یکبار خیلی به او اصرار کردم و گفتم:حداقل بیا و افطار بکن و به مادر هم نگو که چیزی خوردی!
حرف من به نظرش مسخره آمد و گفت:دستت درد نکنه آسیه جان !روز به این درازی و گرمی روزه می گیرم بعد بیایم اجرم رو بخاطر یک دروغ از بین ببرم؟
هر دو خندیدیم و فضائیل رفت.
راوی:خواهر شهید فضائیل کریمی
برگرفته از کتاب حنای جنگ به قلم مهسا سیفی
نفر دوم از راست شهیدان فضایل کریمی و حسثین فاتحی نژاد
ثبت دیدگاه