تازه از سرکار برگشته بود.معلوم بود که خیلی خسته است.روزه داری و لب های خشکیده و رنگ پردیده اش هم خستگی اش را بیشتر کرده بود.چند ساعتی مانده بود به اذان.اجازه نداد مادر دست به سیاه و سفید بزند و می گفت: با زبان روزه دوست ندارم کار کنی.بدون اینکه استراحت کند دست به کار شد.خانه را تمیز کرد.غذا را بار گذاشت.نان تازه خرید.نزدیک افطار سفره را در ایوان خانه پهن کرد.چای را دم گذاشت و غذا را آورد.همه چیز کاملاً اماده شده بود.غذای بچه های کوچک را در ظرف هایشان ریخت تا بخورند.همگی سر سفره جمع شده بودیم.
اذان گفت.اما نصرالله سر سفره نبود.همه جا را دنبالش گشتم تا اینکه داخل اتاق شدم و دیدم چراغ را خاموش کرده، سجاده اش را پهن کرده و می خواهد نماز بخواند. پرسیدم:
-مگه نمی خوای افطار کنی؟ همه سر سفره جمع اند.
-باید نمازم رو اول وقت بخونم.
-این همه ساعت روزه بودی چیزی نخوردی! بیا یه لقمه غذا بخور بعدش نمازتم میخونی.
نگاهم کرد و گفت: اگه بگم قبل از خوندن نماز، غذا از گلوم پایین نمیره باور می کنی؟ من میخوام غذایی که می خورم بهم بچسبه.این همه ساعت چیزی نخوردم چند دقیقه هم روش.
این را گفت، بدون اینکه چیزی بگویم از اتاق بیرون آمدم و تنهایش گذاشتم.
راوی:خواهر شهید نصرالله رفیعی
برگرفته از کتاب حنای جنگ به قلم مهسا سیفی
ثبت دیدگاه