من خیاط بودم و آقای انجم شعاع کارمند جهاد سازندگی. ایشون از جهاد پارچه می آوردند و من لباس فرم می دوختم و ایشون می برد تحویل می داد. یکبار بهم گفت: کاش من هم از این لباس ها می پوشیدم. من دوره امدادگری دیده بودم. نزدیک عید بود. با خودم گفتم: فرامرز عید تعطیله؛ الان که از سرکار برگشت بهش میگم تو بمون پیش بچه ها من برم جبهه.
داشتم تو حیاط فرش می شستم که آقای انجم شعاع از سرکار برگشت. نذاشت من فرش رو بشویم. خودش شروع کرد به شستن فرش. وقتی اومد اتاق بهش گفتم : من با خودم فکر می کردم شما عید تعطیل هستید. بمونید پیش بچه ها من برم جبهه برای امدادگری. ایشون گفتند: حالا من به شما یک خبر خوب بدهم.
-رفتم و حکم اعزام به جبهه رو گرفتم. قراره عید برم جبهه.
من با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم که یک نفر از خانواده ما هم داره میره جبهه.
روز پنجشنبه ماشین رو آماده کرده بود که حرکت کنه به منطقه. شب قبلش من و دخترم مریض شدیم. خود ایشون هم کمی حالش بد بود. صبح که می خواست سوار ماشین بشه هر کاری کرد ماشین روشن نشد . انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که ایشون نره جبهه. وقتی دید ماشین روشن نمیشه رفت جهاد. اونجا یک نفر بهشون گفته بود:
-شما اینجا چیکار می کنید؟
ایشون هم گفته بود: هر کاری کردم ماشین روشن نشد.
ولی اون آقا متقاعد نشده بود و گفته بود که مگه میشه شما دیروز ماشین درست کردی! اگه نمیخوای بری بگو نمیرم.
آقای انجم شعاع خیلی ناراحت شده بود. گفته بود من خودم داوطلب میرم. کسی هم من رو مجبور نکرده که بخوام زیر حرفم بزنم.
از جهاد تعمیرکار آورد و ماشین را درست کرد. من و بچه ها را با برادرم فرستاد تهران و خودش رفت جبهه. شب عملیات فتح المبین، من و بچه ها خونه مادرم در تهران بودیم. شب عملیات ما کلی نماز خوندیم، نماز حاجت خوندیم و دعا کردیم که عملیات پیروز بشه. فردا صبح تلویزیون اعلام کرد عملیات فتح المبین پیروزمندانه بوده است. ما خبر را که شنیدیم با ماشین برادرم راه افتادیم به سمت زنجان اما وسط راه ماشین خراب شد. دوباره برگشتیم تهران. سر سفره نهار بودیم که برادرم سراسیمه آمد توی اتاق و به من گفت: پاشو بچه ها رو آماده کن بریم زنجان؛ فرامرز زخمی شده.
به برادرم گفتم: چرا میگی زخمی شدی، بگو شهید شده.
گفت : آره شهید شده.
وقتی این رو شنیدم هم خوشحال شدم چون به مقام والای شهادت رسیده بود و از طرفی ناراحت شدم چون فرامرز همه کس زندگی من بود.
راوی: همسر شهید
ثبت دیدگاه