بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرهای از شهید جمال بابابیگلو
به نقل از عذرا خوشنودی، مادر شهید
صبح که از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم. مادر شوهرم را به دکتر بردم. در راه سبزی خریدم. مادر شوهرم خوابید و من در حال پاک کردن سبزی بودم که زنگ تلفن به صدا در آمد. وقتی گوشی را برداشتم گفتند که جمال زخمی شده به پدرش بگویید که به پادگان بیاید. دیگر به پدرش نگفتم و خودم را به پادگان رساندم.
اسم شهدا را میخواندند اسم جمال را هنوز اعلام نکرده بودند که جمال را جویا شدم و گفتند که در سردخانه است و همان جا از حال رفتم.
دوستش تعریف میکرد که جمال و گروهی برای شناسایی به کردستان رفته بودند که در بالای کوه آنها را محاصره کرده بودند. فرماندهی جمال شهید میشود. جمال و چند تا از دوستانش برمیگردند. که جمال میگوید: من باید پیکر فرمانده را بیاورم و برمیگردد و در کوه وتقی که پیکر فرمانده را در آغوش گرفته بود او را هم به شهادت میرسانند.
ثبت دیدگاه