حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ دی , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6383 تعداد نوشته های امروز : 1 تعداد دیدگاهها : 363×
0

شب پنجشنبه هجدهم دی، لحظه موعود فرا رسید. وضو گرفتیم و لباس های غواصی را تنمان کردیم. دقایقی قبل از پوشیدن لباس به هر یک از ما پودری در داخل نایلون های بسته بندی شده دادند. پودر را باید زیر لباس غواصی می گذاشتیم تا حرارت بدنمان را تنظیم کند. بعضی از بچه ها به […]

پ
پ

شب پنجشنبه هجدهم دی، لحظه موعود فرا رسید. وضو گرفتیم و لباس های غواصی را تنمان کردیم. دقایقی قبل از پوشیدن لباس به هر یک از ما پودری در داخل نایلون های بسته بندی شده دادند. پودر را باید زیر لباس غواصی می گذاشتیم تا حرارت بدنمان را تنظیم کند. بعضی از بچه ها به اشتباه نایلون را باز و پودر داخلش را روی بدنشان مالیده بودند چند لحظه بعد از ورود به آب گرفتگی پودر بدن آنها را سوزانده بود . وقتی میخواستم لباس بپوشم در پای چپم احساس درد کردم نگاهی به زخم پایم انداختم و دیدم چرک کرده دوباره دو دل شدم بروم یا بمانم؟ نیرویی از درون می گفت تو زخمی هستی ، خسته ای بمان. اما عزتم می گفت برو فرصت را از دست نده. بازهم با خودم کلنجار رفتم و باز هم بر آن امارۀ وسوسه انگیز غلبه کردم. لباسم را، اسلحه نارنجک انداز تخم مرغی را برداشتم و قطار مهماتش را به کمر و سینه ام بستم. نارنجک های دستی را هم به فانوسقه ام آویزان کردم و لنگان لنگان از سنگر بیرون آمدم. جمع غواصان جمع بود و همه آماده حرکت. اشتیاق را می شد در چشمانشان دید، گویی منتظر یک اشاره بودند تا به آب بزنند.

ناصر دیبایی ، مسئول اصلی تیم اطلاعات و عملیات و از بچه های کارکشته جنگ در رأس ستون، وظیفۀ هدایت ما را تا پشت خط دشمن برعهده داشت. غلامرضا محسنی و کریم آهنج نیز او را در این امر کمک می کردند. ابوالفضل خدامرادی پشت سر ناصر بود، نفر جلویی من یوسف شیرزاد و نفر پشت سرم خداوردی سلامی داشتیم حرکت می کردیم که حبیب هاتف، از تخریب چی های گروهان به ابوالفضل گفت: چراغ غواصی اش در سنگر جا مانده. فرمانده گروهان با عصبانیت گفت: «به به !تئز قاش گتیر!»

حبیب با عجله رفت که چراغ را بیاورد و ستون ما دقایقی همانجا از حرکت ایستاد. لحظاتی ،بعد حسن کربلایی ، جانشین گردان حبیب ابن مظاهر را دیدم که داشت از کنار ستون ما رد می شد. وقتی او را دیدم یواشکی صدایش کردم «حسن!». کربلایی برگشت و در آن آخرین لحظات رهایی همدیگر را در اغوش کشیدیم. حسن گفت «سید شهید اولسان منی یاددان چیخار تما». من هم گفتم: حسن آقا من لیاقتش رو ندارم. اگر تو رفتى شفاعتم کن. باهم وداع کردیم.

دقایقی بعد حبیب هاتف با چراغ غواصی اش رسید و پشت سر نیروی اطلاعات و عملیات وارد آب شد. در کنار آب گرفتگی محمد تقی اوصانلو و جانشینش مجید ارجمندفر را دیدم که داشتند بر کار بچه ها نظارت می کردند. اوصانلو به تک تک غواصانی که از کنارش رد می شدند می گفت وَجَعَلنا رو فراموش نکنید.» 

*

عملیات کربلای پنج برای منطقه وسیعی از دشت عمومی شلمچه طراحی شده بود. قرار بود گردان حبیب به سمت شمال پاسگاه کوت سواری و کناره های کانال پرورش ماهی و گردان ما به پاسگاه کوت سواری و سیل بند جنوبی آن که به کمین دشمن معروف بود حمله و خط اول عراقی ها را برای آمدن نیروهای موج دوم آماده کنند. محور جناح چپ به سمت پاسگاه کوت سواری و دژ مرزی یکی از سخت ترین مناطق عملیات بود که به گردان ما محول شده بود. حوالی ساعت یازده شب بود که زیر نور ماه به ترتیب و در نهایت سکوت و بدون هیچ سروصدایی از نقطه رهایی وارد دریاچه مصنوعی آب گرفتگی شدیم. یک شب قبل از عملیات بچه های اطلاعات عملیات در مسیر معبر سیم مخابراتی کشیده بودند تا در حین عملیات نیروها را به

کمک این سیم در مسیری مشخص و امن به خط دشمن برسانند. وزنه هایی هم به سیم ها وصل کرده بودند تا سیم ها روی آب دیده نشوند. داخل آب به ستون پشت سر راهنمای اطلاعاتی مان خیلی آرام و آهسته به صورت شتری حرکت کردیم. مواظب بودیم که موقع قدم برداشتن موجی در آب ایجاد نشود. عمق آب در ساحل خودی کمتر بود اما هرچه جلوتر می رفتیم عمقش بیشتر و بیشتر می شد. خط شلمچه آرام بود ولی هر ده دقیقه یکبار صدای شلیک بی هدف تیربار عراقی ها سکوت را می شکست. بین راه بچه ها آهسته زیر لب وَجَعَلنا میخواندند و ذکر می گفتند. حین حرکت درآب به یکباره زیر پایمان خالی می شد و زیر آب می رفتیم. قدری آب می خوردیم و سریع خودمان را بالا می کشیدیم. این چاله ها محل فرود آمدن گلوله های توپ بود. با نزدیک شدن به خط دشمن، سنگرهای کمین عراقی ها را در اطرافمان دیدیم. این سنگرها جلوتر از اولین خط دفاعی دشمن ایجاد شده بود. غلامرضا محسنی و کریم آهنج برای از کار انداختن سنگرهای کمین از ستون جدا شدند. ستون ما آرام و بی سر و صدا پیش می رفت. هر چه ستون ما به خط دشمن نزدیک تر می شد تأثیر وَجَعَلناها و توسلات را بیشتر احساس می کردیم. انگار نه انگار که ما داریم عملیات می کنیم. عراقی ها با اینکه در نزدیکترین فاصله به ما پشت تیربارها ایستاده بودند، گویی کور شده بودند و ما را نمی دیدند.

ما پس از ساعتی حرکت سخت و نفس گیر، حول و حوش یک با مداد نوزدهم دی، مسافت دوکیلومتری دریاچه مصنوعی – خط خودی تا خط دشمن را طی کرده و با گذر از کنار سنگرهای کمین داخل آب، خودمان را به پشت موانع وسیع، بی شمار و در هم پیچیده دشمن رسانده بودیم. انبوهی از سیم های خاردار .حلقوی چندلایه، میلگردهای خورشیدی به هم فشرده، میدان های مین و تله های انفجاری، بشکه های فوگاز و…. پیش پایمان بود.

در ساحل دشمن، هیچ اثری از پوشش گیاهی نبود. جایی غـیر از آب برای استتار ما وجود نداشت. ما همانطور آرام و بی صدا پشت موانع به صورت نیم خیز منتظر شدیم تا حبیب هاتف،حجت شریعتی، محسن اقدمی و محمود لعلی سراب، تخریبچی های دلاورگروهان، معبری برای عبورمان باز کنند.

ما تجربه کربلای چهار و لو رفتن عملیات را داشتیم و می دانستیم که کوچکترین حرکت و سر و صدایی باعث حساسیت و بیداری دشمن خواهد شد. بیداری دشمن قبل از باز شدن معبر یعنی به تله افتادن غواصان و قتل عام آنها. برای همین با دقت تمام عمل می کردیم. سرباز عراقی در بالای سنگر و پشت تیربار داشت داخل آب را نگاه می کرد و ما سرخی سیگاری را که پُک می زد می دیدیم و همچنان وَجَعَلنا ورد زبانمان بود. پشت موانع خط دشمن و در آن شرایط سخت تنها یاد خدا بود که می توانست آرام مان کند.

تخریبچی ها با نهایت آرامش و دقت کامل، شروع کردند به گشودن معبر. اولین حلقه سیم های خاردار را بریدند. آنها سعی می کردند این کار را بدون سروصدا انجام دهند. سیم های خاردار بعدی را هم یکی یکی قطع کردند. حالا نوبت خنثی کردن مین ها و تله های انفجاری بود. حبیب و دوستانش گام به گام با خنثی کردن مین ها به جلو می رفتند و ما پشت سیم های خاردار مضطرب ومشتاق منتظر پایان کار آنها بودیم. ما با چشم هایی نگران، هم کار تخریبچی ها را زیر نظر داشتیم و هم حرکات نگهبانان عراقی را. هر لحظه ممکن بود دشمن متوجه حضور ما شود.

گاهی نگاهم را می چرخاندم و خط دشمن را دید می زدم. دژهای بلندی به ارتفاع سه- چهار متروعرض پنج شش مترو همچنین سنگرهای بتونی پرتعداد با سلاح هایی مانند شیلیکا، دوشکا، کاتیوشا و تیربار خط دفاعی دشمن را شکل می داد. این سنگرها کاملا بر ما احاطه داشتند.

تخریبچی ها همچنان با تمام وجود مشغول خنثی سازی مین ها و تله ها بودند. بیست بیست و پنج متری تا کنار آب فاصله داشتیم که صدای تیراندازی و درگیری در محور دیگر گردان ما سکوت را شکست. دشمن متوجه غواصان گروهان محمدباقر فتح اللهی در سمت چپ ما شده بود و آنها را زیر آتش گرفته بود. در این لحظه، ناگهان شلیک چند منور پشت سرهم  در محور ما همه جا را روشن کرد. به سرعت سرمان را دزدیدیم و زیر آب رفتیم اما فایده نداشت. بعثی ها متوجه حضور ما در داخل معبرشده بودند. همه سلاح هایشان را روی معبر و مسیر حرکت ستون ما متمرکزکردند. باران گلوله سر ما باریدن گرفته بود. عراقی ها دیوانه وار داشتند با هر چه دستشان بود شلیک می کردند. منورهای دیگری زده شد و من زیر نور زرد و قرمز منورها دیدم که گلوله ها چطور دارد به سروصورت و سینۀ بچه ها اصابت می کند. غواصان بی پناه ، عین ماهی، درون آب به خود می پیچیدند و جان می دادند. پیکر شهدا در میان سیم های خاردار و میلگردهای خورشیدی گیر می کرد و روی آب شناور می شد.

 حبیب هاتف اولین نفری بود که تیر خورد و پرکشید. ابو الفضل خدامرادی فرمانده گروهان ما هم شهید شد. سینه ابراهیم کلید گازرانی با تیر دشمن شکافته شد و به پشت روی آب افتاد. گلوی حیدر باقرپور دریده شد و بر روی سیم خاردار افتاد و نوبتِ حمید قاسم نژاد، فرید مهکام، رحیم آذین، حسین نقوی و صمد توکلی رسید.

 بچه ها داشتند داخل معبر لت و پار می شدند. از چپ و راست گلوله بود که سمت ما می آمد. یک لحظه موشک آرپی جی ۷ زوزه کشان از کنارم عبور کرد و کمی آن طرف تر منفجر شد. سرم را به عقب چرخاندم تا وضعیت خداوردی سالمی و مجید روستایی را ببینم. هر دو سالم بودند اما جعفر حسن حسین تیر خورده بود. وقتی سرم را برگرداندم ،جلو با پیکر بی جان یوسف شیرزاد مواجه شدم که روی آب افتاده بود. چشم راست مهدی لندرودی و دست راست محمدرضا مرادی آسیب دیده بود. محسن اقدمی هم زخم کاری برداشته بود و به خود می پیچید. تنها و بی کس شده بودم .صحنه های دلخراشی را می دیدم .

تیرباری روی معبر کلید کرده بود و هرکس سرش را بلند می کرد می زد. یک لحظه امانمان نمی داد. گلوله رسام تیربار روی سروکله مان می بارید. محمود سهرابی معاون گروهان داد زد:« آرپی جی زن، سنگر تیربار رو خاموش کن….» یکی از آرپی جی زن ها سعی کرد تیربار را خاموش کند که با اصابت گلوله دشمن به داخل آب افتاد. لحظه ای بعد محمود سهرابی هم شهید شد. تیربارچی بدجور زمینگیرمان کرده بود. لوله تفنگ نارنجک انداز تخم مرغی را به طرف سنگر تیربار گرفتم و ماشه را کشیدم. گلوله به خطا رفت. بالاخره دیگر آرپی جی زن دسته ، با شلیک موشکی، سنگر تیربار را خاموش کرد. ما فرصت را غنیمت دیدیم و به خدا توکل کردیم و تکبیرگویان از روی موانع و سیم های خاردار و میدان های مینی که هنوز خنثی نشده بود به طرف سنگرهای دشمن در ساحل دویدیم. در این حرکت پای یکی از بچه ها به تله انفجاری برخورد کرد و مینی منفجر شد و او در آب افتاد. در آن ناحیه، ارتفاع سدهٔ عراقی ها از سطح آب دو متری می شد به خاطر خیس و لغزنده بودن سده، خیلی از بچه های غواص موقع بیرون آمدن لیز می خوردند و توی آب می افتادند. من هم با هر جان کندنی بود خودم را بالای دیوار رساندم. کنار سنگرهای دشمن سیم های خاردار و خورشیدی ها دست و پا و صورت اکثر غواصان را زخمی و خون آلود کرده بود.

ادامه دارد…

منبع: کتاب مهمانان ام الرصاص نوشته دکترسیدجعفر حسینی ودیق

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.