بسمه تعالی
خاطرهای از شهید شیرویه وطنخواه
به نقل از ملیحه وهابزاده، همسر شهید
اینجانب ملیحه وهابزاده همسر شهید شیرویه وطنخواه هستم در سال ۱۳۲۵ به دنیا آمد و در سال ۱۳۴۸ ازدواج کردیم و ثمرهی این ازدواج ۵ فرزند است از آن اولی که انقلاب شروع شد کارخانه آلومینیومسازی داشت. همان اول همه چیز را ول کرد و رفت. حتی بچههایی که کوچک بودند. ۲۵ کارگر داشت همه آنها را شبها برمیداشت و به تظاهرات میبرد. بعد از آن که انقلاب پیروز شد و جنگ تحمیلی شروع شد ما در آغاز جنگ در شمال زندگی میکردیم. ما آمدیم و زیرزمین خانه را خالی کردیم ما ماندیم آنجا و خودش به جبهه رفت. هر ۴-۳ ماه یک بار به مرخصی میآمد وقتی که فرزندم حسین به دنیا آمد ۲۰ روزه بود که شهید خانهمان را فروخت و گفت: حتما باید بروم دیگر نمیتوانم بمانم. یک مقدار از پول خانه را به حساب من ریخت و بقیه پول را هم قرضهایش را داد و رفت جبهه. البته برای ما یک خانه دربست گرفت و بعد به جبهه رفت. در سال ۱۳۶۲ مجروح شد که باعث جانبازیش گردید. دو تا تیر به سرش خورد ما اصلا خبری نداشتیم و بیهوش بود. وقتی به هوش میآید و شماره تلفن خانه قبلی که زندگی میکردیم را به بیمارستان میدهد و آنها نیز ما را میشناختند آمدند به ما اطلاع دادند که در بیمارستان بستری است. چند ماه طول کشید تا خوب شود. یک طرف سرش بیحس شد. چشمهایش خوب نمیدید ولی با همین حال میگفت باید بروم و به جبهه رفت و بار دوم که باعث جانبازیتشان میشود این بود که منطقه را بمباران شیمیایی میکنند نمیدانم چی بود ولی دستمالی داشتند و بقیه وسایل خود را به یک رزمنده ۱۸ ساله میدهد که بعد از آن ۸۰ درصد جانباز شیمیلایی میشود. آن روزی که امام به ملکوت اعلا عروج پیدا کردند به بیمارستان میرفت قبل از اینکه رادیو اعلام که این اتفاق افتاده است او از خانه خارج شده بود. رادیو روشن بود که اعلام کرد بلند شدم و به بیرون رفتم دیدم دارد میآید و دو دستی به سرش میزند و عصا از دستش به زمین افتاده بود مگر ما میتوانستیم او را از زمین بلند کنیم یک ساعت طول کشید تا ما او را به منزل آوریم. بعد از ۵ ماه که به شهادت رسیده بود؛ خواب دیدم که داریم با هم حرف میزنیم و با هم درد دل میکنیم بیدار شدم دیدم سردم است خواستم لحاف را به رویم بکشم ولی لحاف سنگین بود. فکر کردم بچهها پاهایشان به روی لحاف افتاده. یک دفعه بلند شدم دیدم خود شهید به روی لحاف نشسته اول خواستم با وی حرف بزنم ولی یادم افتاد که او شهید شده است. خوابیدم که دوباره خوابش را ببینم ولی دیگر ندیدم- یک دفعه هم پسرم رسول با دوستانش بیرون میرفت (شهید دوست نداشت که بچهها در کوچه باشند) رسول موقع راه رفتن از دور میبیند که پدرش دارد میآید حواسش نبود که پدرش شهید شده به دوستش میگوید بابام دارد میآید بیا پشت ماشین قائم بشویم. دوستش میگوید مگر پدر شما شهید نشده است. وقتی از پشت ماشین بیرون میآیند دیگر او را نمیبینند.
آن موقع که جانباز بود و در خانه بود سرش درد میکرد و سرش عفونت میکرد چون دو تا ترکش در سرش بود. این عفونت به درون بدنش میریخت شیمیایی هم که شده بود ریههایش درد میکرد همیشه دکتر میرفت و دارو مصرف میکرد. در جبهه هم با خودش دارو میبرد.
از آن اول که ما با هم زندگی کردیم همیشه در خانه نوحهخوانی راه میانداخت. آقای موذنزاده اردبیلی یکی از از دوستانش بود. در مجالس با هم بودند آقا داود هم دوستش بود. از آنها نوحهخوانی یاد می۲گرفت و ماهی یک بار هم در خانه ما هیئت بود. عروسی را زیاد دوست نداشت. فقط عروسی فامیل بود میرفت بیشتر مجالس نوحهخوانی را دوست داشت. با بچهها رفتارش خیلی خوب بود. یک بار هم خواب دیدم باغ بزرگی است که من به این باغ رفتم وقتی به انتهایش رسیدم دیدم شهید آنجا ایستاده. دوباره یک راه باریک بود که هر دو طرفش چمنزار بود به انتها که رسیدم ایستاد و گفت: اینجا خانهی من است. اینجا را ساختهام تو نمیخواهی به اینجا بیایی؟ گفتم الآن که نمیتوانم بچهها کوچک هستند. بگذار بزرگ شوند. به من گفت تو فقط پلهها را بیا پایین. اگر بیایی پایین با هم زندگی میکنیم. من دیگر پلهها را پایین نرفتم. هفتهای یک بار خواب میبینم که میگوید شما چه موقع میآیید؟
یک روز در خواب و بیداری بود دیدم که انگار از روح من یک چیزی بلند شد و از پنجره بیرون رفت و به باغ ، کوه، بیابان رفتم. انتهایش یک در بزرگ آبی رنگ بود که درب هم نیمه باز بود درب را باز کردم طرف راست یک اتاق و یک طرف هم پله میخورد و پایین میرفت. از پلهها پایین میرفتم که به آدمهایی که از قدیم میشناختم و میدانستم که آنها مردهاند برمیخوردم. به خود گفتم بگذار این پلهها را تا انتها بروم چند نفر هم از پلهها بالا میآمدند به من گفتند برای چی تو اینجایی ؟ گفتم: درب نیمه باز بود من هم اینطوری آمدم اینجا ببینم چه خبر است بعد گفتند: توی اینجا آن دنیاست اینجا دنیای دیگر است برای چی آمدی؟ آنها رفتند من همانطور پایین رفتم از هر کسی چیزی میپرسیدم. جواب مرا نمیدادند. یک نفر که قبلا میشناختمش گفت: اینجا چه کار میکنی؟ من گفتم شما اینجا چه جور زندگی میکنید؟ گفت: وقتی از ما سوال میکنند شما در آن دنیا چه کار کردید. چرا گناه کردید. و تمام اینها را مثل پردهی سینما به ما نشان میدهند. بعد از ما میپرسند مگر این شما نیستید. بعد از این صحبتها با برادرم به طبقه بالا آمدم وارد یک اتاق شدم دیدم مادرم که قبلا فوت کرده بود آنجا نشسته. شهید را دیدم که با لباس فرم و یک دسته کاغذ هم دستش بود گفت: چرا شما اینجا آمدید؟ گفتم: همینطوری آمدم اینجا ببینم چه خبر است. برادرم هم آنجا بود. یک کاغذ به برادرم داد گفت: میروی آن دنیا اسم آنهایی که آنجتا هستند را مینویسی و یک لیست هم به من داد گفت: شما هم اینها را میخری و برای ما میآوری. بعد من و برادرم به بالا آمدیم. از روی یک پل شهید ما را رد کرد تا نصف راه با برادم بودم بعد از هم جدا شدیم به خانه آمدم دوباره همانطور که از پنجره خارج شده بودم از همان پنجره ئارد خانه شدم و به رختخواب رفتم. اصلا احساس نمیکردم که خواب هستم مثل اینکه بیدار بودم.
بسمه تعالی خاطرهای از شهید شیرویه وطنخواه به نقل از ملیحه وهابزاده، همسر شهید اینجانب ملیحه وهابزاده همسر شهید شیرویه وطنخواه هستم در سال ۱۳۲۵ به دنیا آمد و در سال ۱۳۴۸ ازدواج کردیم و ثمرهی این ازدواج ۵ فرزند است از آن اولی که انقلاب شروع شد کارخانه آلومینیومسازی داشت. همان اول همه چیز […]
ثبت دیدگاه