سال ۱۳۵۷ قبل از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، من کلاس اول ابتدایی بودم و به خاطر شلوغی ها و تظاهرات و بزن و بگیرهای رژیم شاهنشاهی، منصور داداش منو با دوچرخه به مدرسه می برد و می آورد، یه روز موقع برگشتن از کنار ژاندارمری که سر راه مون بود رد می شدیم که به ماشین یکی که پارک کرده بود رسیدیم، اون شخص با رسیدن ما، درب ماشین رو باز کرد و هر دو از دوچرخه افتادیم، مرد راننده که پیاده شد از دیدن هیکل درشت و سبیل های کلفت و کراواتی که انداخته بود، ترسیدم، اون به جای عذرخواهی یا کمک، شروع به دعوا با داداش کرد، داداش هم سریع منو از مهلکه فراری داد و رفت دوچرخهاش رو بیاره ولی طول کشید، وقتی برگشت با صورت خونینش مواجه شدم وکلی براش گریه کردم ولی او می خندید و منو دلداری داد و ازم قول گرفت به مامان و آقا جون چیزی نگم تا دلواپس نشوند.
1366/۵/۱۹ بود، داداش منصور اومده بود که ما رو ببینه و خداحافظی کنه، چند روز از عیدقربان گذشته بود و مرحوم پدرم جگر خریده بود، خلاصه منقلی درست کردیم تا کباب کنیم و با داداش و خونواده ش باهم بخوریم، داداش مثل همیشه شوخیش گل کرد و جگر رو برداشت و دنبالم کرد، من هم از دستش نمی تونستم در برم. خلاصه کلی خندیدیم و بعد خداحافظی کرد و همه مونو بغل کرد و دستی تکان داد و رفت و دل ما رو هم با خودش برد…. هنوز گرد راه بر تنش بود که با شرکت در عملیات نصر ۷ در ۱۳۶۶/۵/۲۴ بشهادت رسید و پیکر پاکش در خاک بلفت عراق ماند.
و پس از ۲۸ سال چشم انتظاری کشیدم تا استخونهاش اومد
راوی: خواهر شهید
ثبت دیدگاه