بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرهای از شهید خلیل شاهمحمدی
به نقل از زینب شاهمحمدی، فرزند شهید
قهرمان خاکی
همیشه آرزو داشتم حتی برای یک لحظه پدرم را ببینم، گاهی اوقات پدرم را با اوصافی که مادرم از او برایم مجسم میکرد مردی شجاع و پیلتن، مثل قهرمان اصلی داستانها در رویاهایم میپروراندم اما وقتی او را در خواب دیدم، او سادهتر از رویاهایم بود، او نه شیکپوش بود و نه مثل همه مردهایی که من میدیدم، او مردی با لباس خاکی، بوی سنگر و خاک گرفته، دل از دنیا بریده بود، با لبخندی که به لب داشت به من گفت: «دخترم، مواظب اعمالت باش و همیشه سعی کن برای رضای خداوند تلاش کنی». چشمانم پر از اشک شد، همین که خواستم اشکهایم را پاک کنم، پدرم با همان دستهای پینهبستهاش اشکهایم را پاک کرد، در همان جا از خواب پریدم. چه رویای شیرینی بود. او همان قهرمان خاکی داستان زندگی من بود.
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرهای از شهید خلیل شاهمحمدی به نقل از زینب شاهمحمدی، فرزند شهید قهرمان خاکی همیشه آرزو داشتم حتی برای یک لحظه پدرم را ببینم، گاهی اوقات پدرم را با اوصافی که مادرم از او برایم مجسم میکرد مردی شجاع و پیلتن، مثل قهرمان اصلی داستانها در رویاهایم میپروراندم اما وقتی او […]
ثبت دیدگاه