خاطره شهید عباس قربانی
مادر عباس، صحبتش را با لبخند شروع کرد؛ عباس که چند ماهه بود در آغوش دختر عمویش بود، در راه او را انداخت زمین، عباس بیهوش شد و چند روزی مریض شد و پزشکان گفتند اگر تا عصر به هوش آمد که هیچ، اگر نه زنده نمیماند.
زمان انقلاب، یک روز که از بیرون آمد بر حسب عادت همیشگی جیب لباسش را میگشتم، کبریتی پیدا کردم و به پدرش گفتم برو دهانش را بو کن شاید سیگار میکشد. آمدم دهانش را بو کنم که گفت کبریت را به تظاهرات میبرم و آنجا لاستیک و همه چیز را آتش میزنیم، نگران نباش من دنبال این چیزها نمیروم.
زمانیکه میخواست جبهه برود رضایتنامه را آورد همسرم امضا کند تا برود. همسرم آن را امضا نکرد و اجازه نداد. خیلی اصرار کرد ولی فایده نداشت. موقع غروب بود که دیدم چراغ حمام روشن است. گفتم: یدالله ببین چه کسی حمام است؟! رفته و دیده بود که عباس در حمام نشسته و گریه میکند. رفتم گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: آقا اجازه نمیده! به همسرم گفتم: اجازه بده برود. هر چی خدا بخواهد همان است. همسرم اجازه داد و عباس با خوشحالی تمام به جبهه رفت. قبل از اینکه جبهه برود. خواب دیدم، شخصی آمد و گفت: اسم شما در لیست حاجیان ثبت شده و مکه میروید. ما راهی مکه شدیم. در راهی که میرفتیم یک دفعه دیدم وسط دیوار کشیدند و من تنها ماندم. دیدم آبی زلال جاریست و ۲ تا گنجشک آواز میخواندند و عباس گفت: من همیشه کنار این آب هستم. از خواب پریدم.
هفت روز قبل از رفتنش باز هم خواب دیدم، ما مسجد نشسته بودیم که حمله کردند تا خواستم فرار کنم مرا از پشت زدند و شهید شدم. این را که به عباس تعریف کردم گفت: شهادت افتخار است، اگر من شهید شدم تو باید افتخار کنی.
هر بار که نامه مینوشت؛ میگفت: اینجا باران گلوله میبارد ولی دست امام عجلا… بالای سر ماست و از ما محافظت میکند.
راوی: مادر شهید
ثبت دیدگاه