حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

جمعه, ۲۱ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
شهید علی اسدی
6

اسدی، علی: بیستم مرداد ۱۳۴۷، در روستای قلعه از توابع شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش فاضل و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره ‏ابتدایی درس خواند. تعمیرکار خودرو بود. به عنوان سرباز ارتش خدمت می کرد. بیست و چهارم فروردین ۱۳۶۸ ‏، در محور اسلام آبادغرب – باختران دچار سانحه رانندگی شد و […]

پ
پ

اسدی، علی: بیستم مرداد ۱۳۴۷، در روستای قلعه از توابع شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش فاضل و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره ‏ابتدایی درس خواند. تعمیرکار خودرو بود. به عنوان سرباز ارتش خدمت می کرد. بیست و چهارم فروردین ۱۳۶۸ ‏، در محور اسلام آبادغرب – باختران دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. مدفن او در مزار بالای شهرستان زادگاهش واقع است.

وصیتنامه: ندارد

خاطره:

وقتی جنگ شد از همسایگان بودند که به جبهه می رفتند وشهید می شدند و او هم به ما خیلی اصرار می کرد که به جبهه برود وقتی سن او به سربازی رسید از طریق ارتش به جنگ رفت و در آنجا ظرف مدت کمی شناخته شد چون او مکانیک خیلی ماهری بود و بیست وشش ماشین جنگی عراقی را که غنیمت بود تعمیر کرد و در خدمت نیروهای خودی قرار داد وقتی به مرخصی می آمد در همان مدت کم سعی می کرد در خدمت همه باشد و تا جایی می تواند به همه کمک کند حتی با همان حقوق کم و حقوق شاگردی برای خواهرانش هدیه می خرید و به کسایی که نیازمند بود کمک می کرد در آن زمان در محل ما یک زن مطلقه بود که یک پسر به نام مهدی داشت او خیلی به مهدی محبت میکرد و او را برای گردش بیرون می برد و مواد غذایی و وسایل اولیه برای آنها تهیه می کرد و او را خواهر خطاب می کرد . آخرین باری که به مرخصی آمده بود خیلی عجیب بود اجازه نمی داد من بدرقه اش کنم موقع رفتن به پدرس و من سفارشات کرد در مورد من که مواظبم باشد و اجازه بده هر جایی که دوست دارم بردم و من ساک او را بردم دَم در و گفت مادر برای بدرقه ام نیا من خودم میرم ساک را گرفت و خداحافظی کرد رفت وقتی سر کوچه رسید دیدم برگشت و من که پشت سر او می رفتم دید و گفت مادر جان اگر بیایی بر می گردم گفتم نه پسرم برو فقط می خواهم از پشت ببینمت و دوباره خداحافظی کرد و رفت من هم پنهانی در پی او می رفتم و در سرپیچ اصلی دوباره گفتم نه پسرم برو و رفت ولی من همچنان همانجا ایستادم و دور شدن او را با چشمانی اشکبار نظاره کردم (مادر شهید)

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.