اسماعیلی، سهراب: سی ام اسفند ۱۳۳۹ ، درروستای قارخوتلو از توابع شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش مختار و مادرش طیبه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درسی خواند و دیپلم گرفت. سال۱۳۵۸ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. یکم آذر ۱۳۶۲، با سمت فرمانده گردان علی ابن ابیطالب در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به شهادت رسید. مدفن او در مزار پایین شهرستان زادگاهش قرار دارد. برادرش قنبر نیز به شهادت رسیده است.
وصیتنامه :
برادران عزیز شما را سفارش می کنم مبادا شهدا را در پیش حضرت باریتعالی خجل کنید ، مبادا کار کنید شهیدان راه حسین در روز قیامت از شما شکایت کند . مبادا با اعمالتان دست شهدا را ،دست خودتان را به شفاعت ببندید. مبادا کار کنیم حرفمان با عمل مان یکی نباشد و با این کار خود دل مبارک رسول ا… بیازارید ، مبادا با با تمرد از فرمان امامان دل اول امامان علی (ع) را ناراحت کنید مبادا شما را با تبلیغات زهر آگین از اسلام عزیز جدا و در ظلمت فرو برد و با این عمل دل امام امت و امت حزب ا… و بالاترار اینها دل ائمه را بیازارید.
خاطره :
خبر شهادت سهراب یکی از همرزمانش که راننده سهراب بود چنین تعریف کرد که در حمله والفجر ۴ نیروها را به بالای تپه فرستادیم شهید نیز آماده حرکت به سوی بالای تپه شد که به او گفتم نیازی به رفتن شما نیست که ایشان در پاسخ ما گفتند اگر بالای تپه نروم روحیه نیروها تضعیف می شود و من نمی توانم نیرو را تنها رها کنم . وقتی به بالای تپه رسیدیم . حدود یک شبانه روز با دشمن در گیر بودیم ، که ناگهان بر اثر اصابت توپ خمپاره فرمانده سهراب و بی سیمچی شهید شدند ، شهید به هنگام شهادت قرآن را در دست داشت که آن قرآن به خون شریف اش آغشته شده بود که روزی آنرا در برابر آفتاب قرار دادم تا خشک شود و با دیدن این منظره ناراحت شدم که شب هنگام به خوابم آمد و گفت مادر جان بی تابی نکن ، یعد از این خواب قرآن را بر سر مزارش بردم و در کنار عکش قرار دادم. مطلبی را که مربوط به شهادت فرزندم است بیان می کند من به همراه مادر سهراب عازم مراسم حج شدیم که پیش از رفتن با سهراب تماس گرفتیم که ما در تهران هستیم و عازم مکه هستیم او نیز تماس گرفته بود و یادآوری کرده بود که اگر چه دوست دارد در بدرقه ما حضور پیدا کند ولی به حکم وظیفه نمی تواند نیرو را به تنهایی رها کند از این رو ما پیش از رفتن به حج او را ندیدیم تا اینکه در مدینه استقرار یافتیم من شبی در خواب دیدم که سهراب شهید شده است آرام و قرار نداشتیم و دعای کردم این ۱۵ روز نیز بگذرد تا به زنجان بر گردم و ببینم که چه خبر شده است سرانجام من ۱۵ روز نیز سپری شد و ما به زنجان باز گشتیم بعد از بازگشت از سفر حج مطلع شدیم که سهراب زنده است و دوباره نامه ای از او دریافت کردیم که نوشته بود بچه ها برای حمله رفته اند ولی من در حمله شرکت نمی کنم و دوباره عذر خواهی کردبود که نمی تواند به زنجان بیاید ما تعجب کردیم که این امکان ندارد حمله ای باشد ولی سهراب شرکت نکند تا اینکه روزی در خانه را زدند مادرشان در را باز کرد دید برادرم است وقتی علت را پرسیدیم گفت: شهدای زیادی به زنجان آوردند به او گفتیم راستش را بگو سهراب شهید شده است گفت ولی باید برویم ببینیم شهدایی را که آوردند چه کسانی هستند و بعد به سراغ خواهرم رفت تا او را نیز بیاورد وقتی آماده شدیم که حرکت کنیم دیدیم خواهرم با سر و صدای بلند داخل خانه شد و گفت خانه خراب شدیم به او گفتم ؛ مگر چه شده است گفت مگر شنیدنی که برادر زاده چه گفت، گفتم و گفت شهید آورده اند گفت که حتما فرزندان شما شهید شده است بعد با هم به طرف سپاه حرکت کردیم وقتی به سپاه رسیدیم من و مادر به طرف حاجی نصرالدین رفتم و از او خواهش کردم که حقیقت را بگوید او نامه ای را به من داد که سهراب به من سپرد که به جای او به شما زیارت قبولی بگویم . وقتی محتوای نامه را خواندم متوجه شدیم که در آن نوشته برو خانه فلان شهید بروید و خانواده اش تسلّی خاطر بدهید ما نیز چنین کردیم بعد از چند روز در خانه را زدند وقتی در را باز کردیم دیدیم که یکی از اقوام سراسیمه به خانه می آید وقتی علت را جویا شدیم گفت امام جمعه به خانه شما می آید من ومادر ، بلافاصله بطرف در رفتم و با خود گفتم اگر امام جمعه به خانه ما می آید حتما سهراب شهید شده است او نیز گفت نه مادر حاج آقا به خاطر گفتن زیارت قبولی به خانه شما می آید به هر حال امام جمعه به خانه تشریف آوردند پشت در اتاق نشستم گفتم حاج آقا پیش از هر مطلبی می خواهم بدانم که سهراب شهید شده است ایشان نیز با گریه جواب دادند بله . که ما با هم به پادگان رفتیم تا جنازه پسرم را ببینم ولی پاسداری که در آنجا نگهبانی می داد اجازه ورود نمی داد که در این لحظه به او گفتم مگر شما پسرم را به جبهه فرستادید که اجازه نمی دهید او را ببینیم من حتما باید او را ببینیم زیرا چهار ماه است که پسرم را ندیده ام وقتی اجاز دادند تا داخل اتاق شدیم ۲۵جنازه را دیدیم و به من گفتند دقت کنید تا ببینید که او را تشخیص می دهید که با یک نگاه اشاره ای به طرف یکی از شهداء کردم و گفتم آن سهراب است آنها تعجب کردند که چگونه او را تشخیص دادید به آنها گفتم پسرم دستای بلند و توانمند داشت . وقتی کفن سفید را کنار زدم دیدم سر پسرم جدا شده است بدنش نیز خاک آلود است در این لحظه به یاد اباعبدا…. حسین (ع) افتادم دستی بر گردن خاک آلود او کشیدم و بر صورت مالیدم که در این هنگام احساس کردم پسرم را در آغوش گرفتم و همین آرامشم داد که بعد از این با آرامی از اتاق بیرون رفتم.
راوی: ذکر نشده است.
ثبت دیدگاه