زندگینامه روحانی شهید سید مجتبی نعمتی
سید مجتبی نعمتی فرزند زوج سید بیوک آقا و فاطمه موسوی به سال ۱۳۵۴ در روستای چسب ازتوابع ایجرود شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش مغازه دار بود و در خیابان خیام فعالیت اقتصادی می کرد. سید پس از چندی راهی مدرسه شد و تحصیلات ابتدائی را در مدرسه فردوسی به پایان رساند و مقطع راهنمایی را نیز با موفقیت در مدرسه شهید مصطفی خمینی با موفقیت پشت سرگذاشت و مقطع راهنمایی را نیز با موفقیت پشت سر گذاشت و مقطع متوسطه را در دبیرستان شهید محمد منتظری با موفقیت به پایان رساند.
پس از آن علاقه شدید وی به تحصیلات علوم دینی باعث شد تا وی به حوزه علمیه قم رفته و در آنجا مشغول به فراگیری علوم دینی شود. وی پس از آن نیز مدتی در موزه حفظ آثار شهدا مشغول بود و از آنجا به سپاه پیوست و پس از سپری کردن آموزش های سخت نظامی و رزمی از نیروهای لشکر ۳ نیروی مخصوص حضرت حمزه (ع) شد. ولی پس از نا آرامی منطقه شمالغرب کشور توسط نیروهای پژاک به منطقه ماکو رفت و به دفاع از مرزهای ایران اسلامی پرداخت. در همین ایام بود که اولین فرزند وی به نام سیدعلیرضا به دنیا آمد. پس از سال ها حضور در منطقه سرانجام در راستای عملیات تعقیب و انهدام ضد انقلاب در منطقه عمومی خوی محور جهنم دره که فرمانده لشکر به اتفاق چند تن از فرماندهان با یک فروند بالگرد به منطقه اعزام شده و در تاریخ چهارم اسفندماه ۱۳۸۵رأس ساعت ۲۰:۱۶ به علت اصابت گلوله و سقوط بالگرد سیدمجتبی و چندین نفر از همراهانشان به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
روحش شاد و یادش گرامی باد
خاطره
درمورد کودکی شهید
راوی پدر شهید
خصوصیت بارز او کمک به فقرا و ضعفا بود. خاطره ای که در این مورد در ذهن دار م این است که روزی از من مقداری پول خواستند و گفت این پول را برای خودم نمی خواهم یک خانمی را می شناسم که سقف خانه اش چکه می کند و می خواهم باری ایزوگام خانه شان کمک کنم. شاید آن حقوق کمی که در زمان طلبگی به ایشان می دادند خودشان استفاده نمی کردند و فقرا را کمک می کردند.
در دوران کودکی هم کودکی بردبار و مودب بودند و همیشه دوست داشتند به مسجد بروند و حدودا یه یا چهار ساله بودند که در زمان شاه در تظاهرات شرکت می کردند و عکس امام را در دست داشتند. در زمان رفتن شاه از کشور در تظاهرات شرکت کردند و عکس امام را در دست داشتند. در زمان نوجوانی هم در پایگاه شهید مطهری ثبت نام کردند و عضو دائمی پایگاه شدند.
……….
حکمت اله مسلمی پدر خانم شهید:
شهید سال ۱۳۵۷ برای خواستگاری آمدند که حدود ده سال با ما بودند. ایشان واقعا شخص نمونه ای بودند از خصویات ایشان این بود که در برقراری ارتباط با دیگران پیشی می گرفتند و در سلام و احوالپرسی به دیگران فرصت نمی دادند و همیشه پیشقدم بودند. ایشان خیلی به فقرا و خانواده شان رسیدگی می کردند. روزی شهید (در قم ساکن بودند) به زنجان آمدند و به من گفتند که با ماشین به برون برویم. ایشان یک سری لوازم و خوراکی داخل ماشین گذاشتند و گفتند به فلان منطقه بروید. رفتیم سرکوچه که رسیدیم گفتند شما اینجا صبر کنید من همانجا ماندم با خودم گفتم لابد کاری دارند که نمی خواهند من بدانم. وسایل ها را پایین آوردند. داخل کوچه بردند و زود برگشتند. به او گفتم شما در قم درس می خوانید اینها را از کجا می شناسید؟ این وسایل را برای چه کسی بردید؟
در جواب گفتند: پدر از این آدم ها آنقدر هست این فرد همسر یک مرد مریض است که در یک چادر زندگی می کنند. من آنجا با خودم گفتم ما چقدر غافلیم. ببین این شهید با این کوچکی و سن کمش با چه خانوادهایی آشناست.
شهید از حقوقی که می گرفت فقط خرج سه روزش را نگه می داشت. چندین بار اتفاق افتاده بود که موقع رفتن به بیرون لباسی بر تن داشت و موقع برگشتن می دیدیم که آن لباس را به کسی بخشیده است.
حکمت اله مسلمی پدر خانم شهید
……………..
همیشه وقتی ایشان را می دیدم می گفتم چقدر ما غافلیم سراسر نور بودند کل حرکات ایشان ، رفتار ایشان واقعا نمونه بود. شهید قبل از شهادتش زکات و خمس را پرداخته بودند. در موقع نامزدی ساعتی برای ایشان خریده بودیم. وقتی در قم درس می خواندند ساعت ایشان را موقع وضو گرفتن از جیبشان برداشته بودند. بعد از مدتی ساعت را در دست کسی دیده بودند. ایشان خواستند ساعت را پس بدهند ولی شهید نپذیرفته بود و گفته بود شما را بخشیدم . حتما احتیاج داشته ای.(البته بعد از شهادتش آن فردی که ساعت را برده بود نقل کرده)
شهید خیلی علاقه خاصی به حضرت رقیه (س) داشتند وقتی اسم آن حضرت می آمد گریه می کردند. خودشان هم در روز شهادت آن حضرت (سوم صفر) به شهادت رسیدند. اما حیف که ایشان را از دست دادیم و خدا را شاکریم که خادم بچه های ایشان هستیم. امیدواریم راه ایشان را ادامه دهیم.
عموی شهید:
یکی از خصوصیات شهید روزی با ایشان به بیرون رفتیم و عجله داشتیم پیرمردی را دیدیم که نمی تواند وسایلش را بردارد. در حالی که شهید در آن زمان ۱۵ یا ۱۶ ساله بودند رفتند و به آن پیرمرد کمک کردند بعد برگشتند. شهید طبیعت دوست بودند و می گفتند حیف است به طبیعت دست بزنیم. واقعا شخص وظیفه شناس بود. همیشه اعتدال را نگاه می داشتند و درکارهایشان افراط و تفریط نمی کردند.
…………
همرزم شهید:
۱۸ آبان ماه ۱۳۵۸ ما به ارومیه معرفی شدیم . ما آنجا غریب بودیم. من فکر نمی کردم آقا مجتبی آنجا (اهل آنجا) هستند. با آن استقبال گرمی که داشتند غریب بودن را فراموش کردیم. انگار چند سال بود همدیگر را می شناختیم.
افراد را به ما شناساندند ایشان جاذبه خاصی داشتند فرمانده شان می گفتند: ایشان قبل از اینکه با ایشان مشغول خدمت باشند چند سالی در یک پایگاه مرزی بودند آنقدر که پسر دوست داشتنی، وظیفه شناس، مؤمنی است جاذبه ی عجیبی دارد. من می ترسم او کشته شود. بنابراین او را نزد خودم آوردم و گفتم نمی خواهم تو در پایگاه مرزی باشی. همینجا نزد من باش و فرمانده باش.
من عیب و ایرادی در او ندیدم. از لحاظ نظام گری مطیع ، مطیع فرماندهی، شجاع، وظیفه شناس، از لحاظ دینی و مکتبی هم هر مسأله و مشکلی داشتیم همیشه ما را راهنمایی می کردند.
روزهای آخر که می خواستند بروند فکر کنم ۴۸ ساعت قبل از شهادتشان گفتند: البته به زبان ترکی گفتند و بعد ترجمه کردند. گفتند : آقا روح اله یک مداحی بود که همیشه دعا می کرد خدایا خودت ما را حفظ کن از گناهانی که پشت سرماست و ما خبر نداریم . پناه می بریم به خد ا. ایشان خلوص نیتی بالا داشتند. شاید خیلی ها درک نکنند. من خودم احساس می کردم هر لحظه ایشان را از دست می دهم. چند روز آخر هم فقط می بوسیدمش شهید هم می گفتند آقا روح اله چی شده جایی می خواهید بروید. می گفتم نه یکی حسی به من گفته خیلی شما را دوست دارم.
………………..
در خوی مکانی بود به نام جهنم دره نزدیک مرز ایران و ترکیه جای عجیبی بود که هوز هم هست. آقا مجتبی و سردار قهاری با هم بودند. روز پنج شنبه ۳ اسفندماه ۱۳۸۵عملیات شناسایی طرح ریزی شد و از روز جمعه ۴ اسفند ، ۷ صبح عملیات شروع شد تا بعد از نهار ادامه داشت. هوا ابری شد و شروع به باریدن برف کرد. در پایین دره دو نفر مجروح بودند. با فرمانده هماهنگ کردند که این مجروحان را بالا بیاورند. حدود ۲ ساعت طول کشید تا آمبولانس برود و برگردد. گفتند با هلی کوپتر بروند. آقا مجتبی و سردار قهاری(فرمانده لشکر ) چهارنفر از بچه های ارتش، سردار درستی(فرمانده تیپ۲) و مسئول مخابرات سوار هلی کوپتر شدند و به پایین دره رفتند تا مجروحان را بیاورند. آقا مجتبی و سردار قهاری پیاده شدند و آن دو مجروح را داخل هلی کوپتر بردند. هوا خیلی بد بود. زمانی که هلی کوپتر خواست برگردد متاسفانه بالش به صخره خورد و تعادلش به هم خورد و متاسفانه آن ده نفر شهید شدند.
لحظات آخر که ایشان را دیدم هلی کوپتر سوار بودند و از پشت شیشه دست تکان دادند. ما باید بتوانیم راه ایشان را محکم و با ایمان ادامه دهیم.
راوی : معصومه مسلمی به نقل ازهمرزم شهید آقای روح اله آدمیزاده
………………….
شهید خیلی مهربان و دست ودلباز بودند. به بزرگترها خیلی احترام می گذاشتند و به کوچکترها هم محبت داشتند.
در مورد خرید عروسی مان وقتی که برای خرید به بیرون می رفتیم اگر موقع نماز بود شهید می گفتند که اول برویم نمازمان را بخوانیم بعد موقع خرید حلقه ازدواج یک حلقه بسیار ساده حدود ۴ و ۵ هزرا تومانی خرید کردند و گفتند حلقه ی طلا باری مرد اشکال دارد و یک انگشتر عقیق خریدند.
مراسم عروسی هم خیلی ساده و در حالت یک مهمانی ساده برگزار شد.
در مدت ده سال و چندماهی که با ایشان زندگی کرده ام سراسر زندگیمان خاطره است. از لحظه ای که با ایشان آشنا شدم و در طول زندگی لحظه ای ایشان را بدون وضو ندیدم. جمعه ای نبود که غسل جمعه را انجام ندهند. لحظه به لحظه هر کاری که انجام می دادند فقط خدا را مدنظر داشتند.
سال خمسی مان جدا بود.
فقط به اندازه ای پول در جیبشان بود که برای خرجمان احتیاج داشتیم. در حدود سه سال که در قم زندگی مشترک داشتیم با حقوق کم طلبگی که حدود ۲۰ هزار تومان بود زندگی خوشی داشتیم. هم اجاره خانه می دادیم و هم در حد امکان به فقرا کمک می کردیم.
زندگی خیلی راحتی داشتیم طوری که دوستانی که آنجا با هم ارتباط داشتیم الآن هم زندگی ما را تعریف می کنند و غبطه می خورند به صمیمیت و صداقت و محبتی که داشتیم.
و من بیشتر به فکر می رفتم که چرا رفتارشان اینگونه شده است و می ترسیدم. موقع شهادت سردار کاظمی که در ارومیه هواپیمایشان سقوط کرده بود، آقامجتبی و دیگر همراهانشان اولین گروهی بودند که به آنجا رسیدند وقتی من از حادثه خبردار شدم. به ایشان زنگ زدم و احوال را جویا شدم با حالت گریه به من جواب دادند و گفتند بیچاره شدیم. هر چه قسمت باشد پیش می آید.
ایشان بعد از یک سال و دو ماه که از شهادت سرار کاظمی و همراهانشان می گذشت به شهادت رسیدند. در این مدت یک جور دیگری شده بودند می گفتند: خوشا به حال ایشان، ای کاش ما هم اینگونه برویم. با حالت خنده. انسان به این حالت شهید شدن ایشان حسادت می کند.
سرانجام خودشان نیز در حادثه ی هوائی (درست مثل سردار کاظمی و همراهان) شهید شدند. هر لحظه آرزوی شهادت می کردند. با حرفشان و عملشان و من وقتی که حرکات ایشان را می دیدم احساس می کردم که قرار است اتفاقی بیفتد و از ایشان دور شویم و ایشان را از دست بدهیم.
در چهار سال انجام وظیفه که در سپاه مشغول بودند همراه سردار عزتی به مدت یکسال، همراه سردار اوصانلو به مدت نزدیک ۲ سال و حدود صد روز همراه سردار قهاری بودند که در آخرین مأموریت که با سردار قهاری رفته بودند به شهادت می رسند.
آخرین باری که ایشان را دیدم ساعت ۴ بعدازظهر ۲ اسفندماه ۱۳۸۵ بود.
معصومه سلیمی
……………………
رعایت نکات اخلاقی و صله رحم و دیدن اقوام:
هنگامی که از قم یا ارومیه می آمدیم بعد از چند ساعت استراحت ابتدا به دیدن بزرگترها و پیرهای خانواده می رفتیم و تا جایی که می توانست و فرصت اقتضا می کرد به دیدن فامیل ها و دوستان می رفتیم بدون هیچ تعارفی هرجا که موقع شام یا ناهار می شد در همانجا می ماندیم که فامیل ها هم از این اخلاق آقامجتبی خیلی خوشحال می شدند.
علاقه شدید ایشان به نظام گری و مطیع نظام بودن:
ایشان علاقه شدیدی به سپاه پاسداران و مشغول بودن در این قسمت داشتند. سال ۸۱ به عضویت سپاه درآمدند که بعد از گذراندن چند دوره ی آموزشی در مناطق جنوب و دوره مربیگری آرپی جی به مدت یکسال در شهرستان سلماس از شهرهای آذربایجان غربی مشغول خدمت شدند که در یک سال که آنجا مشغول بودند هر۲۰ روز یک بار به زنجان می آمدند. و بعد از دو سه روز استراحت بر می گشتند. آنجا در یک منطقه ی مرزی با شرایط خیلی سخت و کمبود آب و مواد غذایی و صعب العبور بودن انجام وظیفه می نمودند. بعد از آن با خانه مان به ارومیه رفتیم. در پادگان المهدی (عج) مشغول خدمت بودند. حدود یک سال آجودان سردار عزتی بودند. بعد از آن نزدیک ۷ سال فرمانده دفتر سردار اوصانلو بودند. در آخرین مأموریت که حدود صد روز با سردار قهاری بودند در صانحه هوایی به شهادت رسیدند.(منطقه جهنم دره ی خوی)
ایشان دقیقا روز ۴ اسفند ماه ۸۱ به استخدام سپاه درآمدند و درتاریخ ۴ اسفندماه ۸۵ بعد از ۴ سال فعالیت مستمر و پرکار به درجه شهادت رسیدند.
فعالیت ایشان در شهرستان زنجان:
بعد از آنکه از شهر قم برگشتیم ایشان به مدت ۲ سال در بنیاد شهید و در حفظ آثار شهدا مشغول خدمت شدند و علاقه ی شدیدی به شهدا و خانواده آنها و جمع آوری و نوشتن آثار و مطالب شهدا داشتند. هر هفته هم با هم به زیارت قبور شهدا می رفتیم. همانجایی هم که شهید را دفن کرده اند ، قبل از شهادتشان وقتی به زیارت اهل قبور می رفتیم و برای شهدا آن اطراف فاتحه می دادند درست مثل اینکه می دانستند همان جا جایگاه ابدی شان خواهد بود. وقتی هم می پرسیدم چرا اینجا را برای فاتحه دادن انتخاب کرده اید می گفتند من از این قسمت مزارها خوشم می آید. همیشه همانجا می ایستادند و فاتحه می خواندند.
استفاده صحیح از لحظات عمر:
ایشان موقعی که در قم مشغول تحصیل بودیم بعد از اقامه ی نماز صبح و نماز شبشان صبحانه می خوردند. بعد چون فاصله مان تا حرم دور بود همیشه صبح ها نمی توانستند به حرم بروند و در خانه نماز میخواندند و بعد از صبحانه سر درس و کلاس می رفتند. نماز ظهر را در حرم میخواندند و بعد از آمدن و صرف ناهار بعد از چند دقیقه استراحت مشغول درس خواندن می شدند. در کارهای خانه کمک حالم بودند کارهای خودشان را تا جایی که می توانستند خودشان انجام می دادند. دائم الذکر بودند و علاقه زیادی از بین ادعیه به زیارت عاشورا داشتند. در شهرستان ارومیه هم که بودیم تا جایی که وقتشان ایجاب می کرد به اعمال مستحبی و کارهای خانه کمک می کردند و همیشه زیارت عاشورا در جیبشان بود. و در راه رفتن به پادگان قرائت می کردند و جمعه ای نبود که شهید غسل جمعه شان را انجام ندهند.
علاقه خاص ایشان به لباس نظامی شان
ایشان در شهرستان ارومیه با لباس نظامی مشغول خدمت بودند و به بنده هم تاکید داشتند که موقع شستن لباس هایشان همیشه با وضو باشم چون علاقه زیادی به لباس هایشان داشتند و دائم می گفتند که من با این لباس جانم را فدای کشورم می کنم. در وصیتشان هم این را آرزو کرده بودند و خواسته بودند از دوستان و همرزمان حلالیت بخواهم ولی بعد از شهید شدن ایشان، وقتی از دوستانشان حلالیت خواستم همگی ناراحت شدند و گریه کردند و گفتند کاش ما یک بدی از ایشان می دیدیم و آن وقت شما ازما حلالیت می خواستید. ایشان واقعا نمونه و الگو برای ما بودند و همگی در همه کارها مثل اینکه برادرشان را از دست داده بودند خیلی ناراحت بودند.
علاقه ایشان به آخرین بچه مان و نامگذاری ایشان:
از اینکه قرار بود خداوند فرزند دیگری به ما عطا فرماید خیلی خوشحال بودن. قبل از شهادتشان وقتی به زنجان آمده بودند با خوشحالی این موضوع را بیان می کردند. با اینکه از جنسیت بچه بی خبر بودیم یک روز صبح وقتی نماز صبح شان تمام شد رو به من کردند و گفتند دیشب در خواب دیدم خداوند پسری به ما داده که خیلی شبیه من است و اسم او را احمدرضا گذاشتیم. قبل از به دنیا آمدن بچه به شهادت رسیدند. حدود پنجاه روز بعد از خودشان پسرمان به دنیا آمد با اینکه تا آن موقع از جنسیت بچه بی خبر بودیم.اقوام و پدر مادرمان می گفتند که اسم بچه را مجتبی بگذاریم ولی مخالفت کردم و گفتم که شهید خودشان اسم بچه را گذاشته اند و رفته اند به همین علت اسم بچه را احمدرضا گذاشتیم.
مثل اینکه برای خودشان آگاه شده بود که رفتنی هسند همه ی وسایل بچه را خریداری کرده بودند. تقریبا شش، هفت ماه قبل از شهادتشان وقتی که به ماموریت می رفتند می پرسیدم که برمی گردید، با یک لحنی می گفتند خدا می داند رفتنمان با خودمان است برگشتنمان با خدا هر چه خدا بخواهد.
آخرین دیدار:
آخرین باری که ایشان را دیدم ساعت ۴ بعدازظهر روز ۲ اسفند ماه بود که ایشان روز ۴ اسفند به شهادت رسیدند و بعد از سه روز به علت سختی هوا و شرایط جنازه شان را تحویل دادند.
توجه شهید به خانواده بعد از شهادت:
قبل از شهادت برای به دنیا آمدن بچه لحظه شماری می کردند و دیدار او را آرزو داشتند بعد از شهادتشان بسیار ناراحتم و پیش خود می گویم ای کاش باری یکدفعه هم شده فرزندش را می دیدند. یک روز که ایشان با لباس نظامی در حالی که کلاه سفیدی در سر داشتند به خانه آمدند و بچه را بغل کردند و خوشحال بوسیدند و رفتند و همانجا بیدار شدم و نتوانستم با ایشان صحبت کنم. الان هم هر کاری می کنم ایشان را شاهدمان می بینم و شب حتما به خوابم می آیند. نشده کاری بکنم و ایشان به خوابم نیاید. من معتقدم خداوند گلها را گلچین می کند و آقامجتبی گلی بود که از بین ما رفتند و امیدوارم که در تربیت بچه ها مرا یاری کند. و در روز قیامت شفیع ما باشند. ما را فراموش نکنند.
والسلام
……………………………………..
شهید سید مجتبی نعمتی فرزند اول ما بود. واقعا نمونه بود. نه اینکه این صحبت ها را بعد از شهادت ایشان بگویم نه واقعا نمونه بود. همان دوران بچگی آرام، مودب گویی می دانست چه کاری را چه موقع انجام دهد. ذره ای اذیت برای ما نداشت. سر هر کاری را می رفت آن کار را با موفقیت به پایان می رساند. از سن ۷ سالگی وارد مدرسه شد. دوره ی ابتدایی را در مدرسه فردوسی و راهنمایی را در مصطفی خمینی و دبیرستان را در منتظری خواند. بعد از آن دیگر برای دانشگاه شرکت نکرد و به حوزه علمیه قم رفت و به مدت ۵ سال در حوزه علمیه درس خواند. خیلی به اسلام علاقه داشت. آدم خوش رو و اجتماعی بود. وقتی می آمد به خانه و می دید مهمان داریم خیلی خوشحال می شد. با همه خوب بود. نه با کسی دعوا میک رد و نه قهر. تعادل در کارهایش را در کارهایش حفظ می کرد.
یک بار من از بیرون می آمدم دیدم مجتبی با یک مرد نابینا صحبت می کند. گفتم مجتبی چرا با این مرد نابینا دوست شده ای؟ گفت این چه حرفی است اگر انسانی هم درست باشد همین این آدمهاست. یکی دست و دلباز بود. سرکار که می رفت حقوق کمی می گرفت ولی همان حقوق را به ما و یا اگر کسی احتیاج داشت به او می داد ما می گفتیم برای خودت پس انداز کن می خندید و می گفت این هم طوری پس انداز است.یک بار دوستش آمد و از مجتبی کاپشنش را قرض گرفت تا برای خواستگاری برود و مجتبی داد. وقتی آمد پس بدهد گفت: قبول کردند دستت درد نکند. ولی مجتبی پس نگرفت می گفت: آن موقع خانمت نمی گوید کاپشن موقع خواستگاریت کو! مال خودت. مبارکت باشد. به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد. یکبار که رفته بودیم مشهد مجتبی سن زیادی نداشت برای نماز ایستاد. انگار یک مرده بود. من باورم نیم شد. چنان نماز می خواند که اطرافش را نمی فهمید تا اینکه با اصرار مات تصمیم به ازدواج گرفت. می گفت من نمی توانم به دخترهای دیگران نگاه کنم شما هر کسی را صلاح می دانید.
به نقل از والدین شهید
ثبت دیدگاه