شهید جواد مددیان از شهدای خبرنگار استان زنجان است که در مسیر اطلاعرسانی اخبار جبهههای دفاع مقدس، به شهادت رسید. مددیان دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی بود، اما حضور در جبههها را به ادامه تحصیل ترجیح داد و بارها و بارها در عملیات مختلف شرکت کرد. حضور وی در مناطق عملیاتی تا روزهای انتهایی جنگ ادامه پیدا کرد و عاقبت در دهم مرداد ۱۳۶۷ در منطقه اسلامآباد غرب به همرزمان شهیدش پیوست.
گفتوگوی «جوان» با ناهید مددیان، خواهر شهید
در شیوه تربیتی خانوادهتان چه نکاتی وجود داشت که باعث تربیت شهیدی، چون محمدجواد مددیان شد؟
ما یک خانواده مذهبی و متدین داشتیم. دو خواهر بعد از شش برادر متولد شدیم. پدرم شغلهای متفاوتی داشت. در ابتدا معلم آموزشوپرورش بود، اما چون دوست نداشت در دفتر مدرسه پابهپای همکار خانم کار کند سریع خودش را بازنشسته کرد. بعد از آن چند شغل دیگر را تجربه کرد. اخلاقی که پدرم داشت به این صورت بود که هر روز ما هشت بچه را برای نماز صبح بیدار میکرد و بعد از نماز به دستمان قرآن میداد. ما هم به صورت مکتبخانه مینشستیم و قرآن تلاوت میکردیم. پدرم هم در کنارش داستانهای قرآنی را برایمان نقل میکرد. حتی بعد از شهادت جواد هم که مادرم بیتابی میکرد پدرم به ایشان قرآن میداد و میگفت: «بخوان تا آرام شوی.» با یادآوری مصیبتهای حضرت زینب (س) مادرم را دلداری میداد.
جواد از شما بزرگتر بود؟
شهید متولد هشتم مرداد ۴۲ بود. بین پسرها، ایشان از همه کوچکتر بود، اما از من و دیگر خواهرم بزرگتر بود. تفاوت سنی شهید با من یک سال بود.
فاصله کمی داشتید؛ لابد خیلی با هم صمیمی بودید؟
بله؛ در خاطرات کودکیها و نوجوانیهایم محمدجواد یک پای ثابت است. یادم است سه سال مانده به پیروزی انقلاب، در دوره راهنمایی درس میخواندیم. من و داداش جواد یک کتابخانه کوچک در خانه داشتیم. یک روز دیدم که از طرف ساواک به خانه ما ریختند و کتابی را به نام «موسیقی از نظر اسلام» از کتابخانه منزلمان با خودشان بردند. بعداً متوجه شدیم که خانهمان مدتی از طرف ساواک تحت نظر بوده است. آن موقع پدرمان فقط با روسری و پوشش کامل اجازه میداد ما به مدرسه برویم ولی، چون معلمان ما مرد بودند همان روسری را از سرمان میکشیدند. داداش جواد یک جوان بسیار معصوم و مؤمنی بود و به همین خاطر مخالف دانشگاه رفتن ما بود. جواد از همه لحاظ با برادرهای دیگرم فرق داشت و همیشه پدرم ارزش خاصی برای او قائل بود. زمانی که مبارزات انقلابی تازه شروع شده بود، مغازه داییمان مورد اصابت گلوله ساواک قرار گرفت. جواد و من و پسرداییام با هم گروه ضربت تشکیل داده بودیم و کارمان به این صورت بود که از اعلامیههای امام خمینی (ره) مطلب مینوشتیم و شبانه به در و دیوار میچسباندیم.
شهید از چه زمانی به جبهه رفت؟ چطور به عنوان خبرنگار جنگی در مناطق عملیاتی حضور پیدا کرد؟
جواد از سن ۱۵ سالگی به جبهه رفت. از سال ۱۳۶۲ در لشکر علی بن ابیطالب (ع) حضور یافت. حتی وقتی که در دانشگاه قبول میشد، جبهه را ترجیح داد. اینکه چطور خبرنگار شد را نمیدانم. از بیشتر فعالیتهای جواد بیخبر بودیم. بابا بیشتر در جریان کار جواد قرار داشت. جواد بیشتر کارش در مسیر اطلاعرسانی و ثبت معارف دفاع مقدس بود.
غیر از جواد برادرهای دیگرتان هم در جبهه حضور داشتند؟
داداش اولم معلم روستا بود که در اثر تصادف در سال ۵۷ فوت کرد. برادر دوم و سوم در قید حیات هستند و برادر چهارم حمید بود که همیشه در خط مقدم فعالیت داشت. حمید در دوران جنگ بر اثر اصابت ترکش چندین بار زخمی شد. جانباز بود و بعد از جنگ به رحمت خدا رفت. البته به نظر ما ایشان شهید شده است. هرچند شهادتش محرز اعلام نشده است. داداش پنجم هم جعفر بود که بیشتر در تدارکات جبهه فعالیت میکرد ولی خط مقدم نبود. ایشان بعدها در حین کار سکته کرد و به رحمت خدا رفت. در زمان جنگ چهار تا از برادرهایم در جبهه حضور داشتند. اما مادرم بیشتر سر جواد حساس بود. یک بار به جواد گفت: داداشهای دیگرت جبهه هستند، تو دیگر نرو. در جواب مادرم گفت: «خیلی مادرها چهار فرزندشان در راه اسلام شهید شدهاند چرا من نباید بروم؟»
چه خاطرهای از جبهه رفتنهای جواد دارید؟
قبل از قبول قطعنامه، یک روز جواد از جبهه آمده و پیش امام (ره) رفته بود. آن روز خیلی خوشحال بود و میگفت: «یک جلد قرآن کریم داشتم که امام آن را برایم امضا کرده است.» برای جواد خیلی ارزشمند بود. در زمان جنگ جواد بیشتر در غرب و جنوب کشورمان بود و کمتر به خانه میآمد. همیشه در معرض شهادت و جانبازی قرار داشت. حتی منافقین هم میخواستند او را ترور کنند. یک روز همسایهها دیده بودند که پشت پنجره خانه ما توسط افراد ناشناس یک بمب دستساز گذاشته شده است. خواست خدا بود که منفجر نشد. با تماس تلفنی از طرف سپاه آمدند و آن بمب دستساز عمل نکرده را بردند.
از نحوه شهادت جواد اطلاع دارید؟
جواد در دانشگاه در رشته زبان و ادبیات فارسی تهران قبول شد، اما نرفت تا اینکه در دانشگاه امام حسین (ع) در دوره فرماندهی قبول شد و ادامه اعزام جبهههایش از همان دانشگاه صورت میگرفت. آخرین بار عید قربان ۶۷ رفت و عید غدیر همان سال شهادتش رقم خورد. آنطور که به ما گفتند جواد شب قبل از شهادتش تا صبح بیدار بوده و مشغول خواندن نماز و تلاوت قرآن بوده است. بعد از اتمام عملیات مرصاد جواد و همرزمانش برای پاکسازی منطقه رفته بودند که آنجا از پشت کوه مورد حمله منافقین قرار میگیرند. اینها را به رگبار میبندند. جواد زخمی میشود و او را با هلیکوپتر به بیمارستان اهواز میرسانند ولی در اثر خونریزی شدید به شهادت میرسد. مزارش اکنون در گلزار شهدای زنجان است. آخرین بار که جواد به جبهه رفت من نتوانستم از ایشان خداحافظی کنم. موقعی که جواد شهید شد پیکرش را همراه با دو شهید دیگر با قطار به زنجان آوردند. ما اصلاً در جریان خبر شهادتش نبودیم. فقط داداش بزرگم در جریان بود که ایشان به خاطر مادرم حقیقت شهادت جواد را به ما نگفت و گفت دستی به خانه بکشید که مهمان داریم. با شلوغی و رفتوآمدها متوجه شدیم که جواد به شهادت رسیده است.
از شهید مددیان به عنوان یک خبرنگار باید آثار زیادی برجای مانده باشد، اما چرا اینقدر گمنام است؟
جواد با پسرخالهاش داود ایمانی با هم یک عکس گرفته بودند. داود به عنوان پاسدار در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید و جواد خیلی از این قضیه ناراحت شد. از شهید گلایه میکرد و میگفت: قرار ما این نبود. با هم عکس انداختیم و باید با هم به شهادت میرسیدیم. بعد از گلایه جواد پسرخالهاش داود به خواب او میآید و میگوید: «فعلاً به تو نیاز دارند بعد از چند سال دیگر پیش ما میآیی.» بعد از آن جواد تمام مدارکی که از خودش داشت، از عکس گرفته تا نوار سخنرانیهایی که داشت همه را از بین برد و گفت: «دوست دارم شهیدی گمنام باشم.» الان هم اسم شهید ما گمنام است و تاکنون هیچ کوچهای و خیابانی به نام شهید جواد مددیان زده نشده است.
سخن پایانی؟
مادرم تاکنون موفق نشده است رهبر را ببیند و ما دوست داریم هرچه زودتر این دیدار برایش محقق شود.
ثبت دیدگاه