لحظه ی تحویل سال پرویز در خانه ی خانم بزرگ بود. خاله ها و دایی هایش هم بودند. خانم بزرگ از لای قرآن به آنها عیدی داد. پرویز دلش برای خانواده اش پر می کشید. دوست داشت هرچه زودتر نزد آن برود. از فامیل خداحافظی کرد و به سمت مغازه به راه افتاد. پسردایی اش هم مقداری از راه را با او آمد. در مسیر یک زنی با سه بچه کنار خیابان نشسته بودند. لباس های بچه ها پر از وصله بود و رنگ به چهره نداشتند، پرویز مقابل آن ها ایستاد و از داخل جیبش مقداری پول به آنها داد و رد شد. چند قدم بیشتر نرفته بود که دوباره برگشت و اسکناسی که از خانم بزرگ گرفته بود را هم به آن زن داد. زن هاج و واج نگاهش می کرد. فقط می توانست بگوید، عاقبت بخیر بشی پسرم!
پرویز بدون اینکه نگاهش کند گفت: ببخشید همین را داشتم.
پسردایی اش گفت: چه کار کردی پرویز، عیدی ت رو هم دادی رفت. اون باعث برکت پولت میشه، باید نگهش میداشتی!
پرویز لبخندی زد و گفت: نترس، جاش امنه. چیزی که در راه خدا بدی، برکتش ده برابر برمیگرده، اینو خود خدا گفته.
*********
یک شب که مثل همیشه در خیابان ها گشت می زدند. استاد میرزایی را دید. جلور فت و با احترام سلام کرد. استاد میرزایی چند لحظه او به نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: پرویز تویی؟!
پرویز لبخندی زد و گفت: بله استاد خودمم!
استاد اخم هایش را درهم کشید و گفت: این چه وضعیه، چرا ریش گذاشتی! این جا چه کار میکنی؟! چرا باشگاه نمیایی؟
پرویز به سمت او خم شد و آرام گفت: تو کمیته کار میکنم، سرم خیلی شلوغه!
استاد میرزایی سرش را تکان داد و گفت: مدرک شنا رو گرفتی؟ برای یکی از سالن ها مربی می خوان من دنبال تو بودم. پرویز گفت بله استاد دوسال پیش گرفتم. فعلا که وقت ندارم، تمام وقت کمیته م!
استاد میرزایی دست او را به گرمی فشرد و گفت حق با تو بود. من قدرت مردم رو دستم گرفته بودم و از پرویزخداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتن او جمشید به پرویز گفت: این کی بود پرویز جان؟ چه قدر شبیه آدمای شاه بود!
پرویز گفت: استادم بود، من کنگ فو رو از ایشون یاد گرفتم.
جشمید گفت: بهتره باهاش ارتباط نگیری. برای موقعیت شغلی تو خوب نیست!
پرویز اخم کرد و گفت: عقایدش رو نمی دونم و از ته دلش خبر ندارم، اما تو فنون رزمی برای من یه استاد بینظیر بود.
جمشید خواست چیزی بگوید که پرویز بین حرفش آمد و گفت: ببین جمشید برای من انقلاب و حفظ اون از همه چی مهمتره. من مطیع امر رهبرم. لازم باشه به خاطرش جلوی همه می ایستم. حتی استادم، حتی خانواده ام. اما تا وقتی کسی کاری علیه انقلاب و امام نکرده برام قابل احترامه! به عنوان یک هم وطن. ما باید به مردمی که انقلاب رو قبول ندارن فرصت بدیم تا آرمان های اونو بشناسن. همه نقص های ما آدم ها از نشناختن سرچشمه می گیره. بعضی ها از امام و انقلاب می ترسن، چون نمی دونن چه رحمت و برکتی برای مملکت آورده. میبینی جمشید، خیلی ها که علیه انقلاب حرف می زنن. گناهش پای ماست. ما نتونستیم انقلاب رو خوب معرفی کنیم.
********
قرار بود هفته ی بعد از شاگردانش امتحان بگیرد و استادی از تهران برای بستن کمربند آن ها بیاید. پرویز عینک آفتابی زده بود، مابین چهارراه پایین و چهارراه امیرکبیر صدای شلیک گلوله ای را شنید و هم زمان سوزشی را در بازویش احساس کرد. به سمتی که گلوله شلیک شده بود برگشت، یک نفر بالای یک ساختمان نیمه کاره، درست روبه روی گاراژ اطمینان اسلحه اش را به سمت او نشانه گرفته بود. با وجود درد زیادی که پرویز در کتفش احساس می کرد. اسلحه اش را به سمت او گرفت و شلیک کرد. ضارب افتاد، پرویز می خواست خودش را از موتور پایین بکشد که از سمت دیگر گلوله ای به او شلیک شد و به مچ پایش اصابت کرد. وقتی می خواست به طرفی که گلوله شلیک شده بود برگردد. تیر دیگری به دستش خورد. پرویز خودش را داخل جوی آب انداخت. گلوله ی دیگری به سینه اش خورد. اطرافش پر از خون بود،خونش داخل جوی آب می ریخت. تمام بدنش می سوخت. از هر طرف دوره اش کرده بودند. سرش را خم کرده بود. مردم با شنیدن صدای تیراندازی جمع شدند و به سمت ضاربین حمله کردند، اما آنها سوار بر موتور از کوچه ی گونیه فرار کردند. چند نفر خودشان را به پرویز رساندند و او را از داخل جوی آب بیرون آوردند او چشم هایش سیاهی می رفت و دیگر چهره ها را تشخیص نمی داد. مردم جلوی ماشینی را گرفتند. پرویز را سوار آن کردند و به سمت بیمارستان رفتند.
بسیاری از شاگردان فعالش مانند محمدتقی اصانلو به جبهه رفته بودند. او هر وقت در مراسم یادبود شهدا شرکت می کرد، سرش را پایین می انداخت و میگفت از خانواده های آن ها خجالت می کش.
او همچنان با جدیت کلاس های آموزش تکواندو را برگزار می کرد. در یکی از روزها وقتی دفتر حضور و غیاب را نگاه می کرد، متوجه غیبت دو نفر از شاگردانش شد. حمید را صدا زد و گفت:
-تو از قاسم و علی کاظمی خبر داری؟
حمید شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نه! استاد!
پرویز گفت: مگه تو با آن ها دوست نیستی؟
حمید گفت: چرا استاد، ولی چند روزه ندیدمشان!
پرویز آدرس خانه شان را از حمید گفت و بعد از کلاس به آن جا رفت. قاسم با دیدن او بسیار خوشحال شد. برادرش علی هم با خوشحالی به سمت او دوید و گفت: سلام استاد، خوش اومدین. پرویز با هردوی آن ها به گرمی دست داد و گفت: چرا سر کلاس نمی یاین؟ کلی از تمرین ها عقب افتادین؟
قاسم سرش را پایین انداخت و گفت: پدرم اجازه نمی ده، میگه باید بری سرکار! شاید دیگه مدرسه هم نرم استاد!
پرویز با مهربانی گفت: پدرت چه ساعتی میاد خونه؟
قاسم گفت: ده شب به بعد میاد!
پرویز دستی به شانه ی او زد و گفت: من میرم، شب میام با پدرت حرف می زنم شاید بتونم راضیش کنم دوباره برگردی سر کلاس.
قاسم با خوشحالی لبخند زد. پرویز از آن ها خداحافظی کرد و به سمت باشگاه برگشت. او در راه به مشکلات و گرفتاری آدم هایی که می شناخت، فکر می کرد. او تک تک شاگردانش را دوست داشت. باشگاه برایش تبدیل شده بود به یک وسیله. باشگاه جایی بود که او می توانست جوانان و نوجوانان را از حزب ها و گروه هایی که در لابه لای مردم می لولیدند و افکارشان را گسترش می دادند، دور نگه دارد. او می دانست که دشمن برای ضربه زدن به انقلاب از نوجوانان و جوانان شروع می کند. او فهمیده بود برای حفظ انقلاب باید نسل های آینده را هم انقلابی بار بیاورند.
ساعت ده شب دوباره به خانه قاسم رفت. پدر آن ها مرد زحمتکشی بود. دوست داشت فرزندانش درس بخوانند و ورزش کنند، اما از پس هزینه های زندگی آن ها برنمی آمد. می گفت قاسم باید کار کند و روی پای خودش بایستد و حرفه ای بیاموزد.
او حق داشت و پرویز نمی توانست او را به عنوان پدر از تصمیمش منصرف کند، ناگهان فکری به ذهنش رسید. به او گفت من اگر برای قاسم کار مناسبی پیدا کنم که هم به درس و مدرسه اش برسد و هم به کلاس های باشگاه، اجازه می دهی تکواندو را ادامه بدهد. او استعداد خوبی دارد.
پدر قاسم با تعجب گفت: اون وقت کی بره سرکار؟!
پرویز گفت: شما قبول کنید بقیه اش با من، درست میشه ان شاءالله!
پدر قاسم شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من از خدامه آقای عطایی.. ولی مگه میشه! پرویز دست او را به گرمی گرفت و گفت، خدا بزرگه و از او خداحافظی کرد.
صبح روز بعد پرویز به چایخانه ی بابایی رفت. آقا قدرت، صاحب آن جا راخوب می شناخت.قدرت از دیدن او خوشحال شد و سفارش چای داد. پرویز به او گفت: ازت کمک می خوام. قدرت مقابل او نشست، استکان چای را مقابل او کشید و گفت: هرچی باشه، به دیده ی منت، قبول می کنم.
پرویز گفت: از فردا یکی از شاگردام میاد اینجا، بزار برات کار کنه، تقریبا روزی دو سه ساعت.
قبل از اینکه قدرت حرفی بزند، ادامه داد. حقوقشو من میدم و مقداری پول روی میز گذاشت.
فقط نباید بفهمه، ازش زیاد کار نکش، محصله. فقط سرش گرم باشه. اگه کارش خوب بود و راضی بودی، خودت هم یه مبلغی بزار رو این پول و بهش بده…
قدرت مات و مبهوت به پرویز نگاه می کرد. پول را نگاه کرد و گفت: این حقوق خوبیه، برای کارگرهای تازه وارد، تقریبا همین قدر حقوق میدن ولی اجازه بده، خودم بهش حقوق بدم.
پرویز گفت: نه، نمی خوام، به سختی بیافته اون باید درسش رو بخونه، بعد استکان چای را برداشت و سر کشید و از جا بلند شد. قبل از رفتن به پول ها اشاره کرد و گفت، من هر ماه حقوقشو میارم میدم بهت، فقط نفهمه ها..!
قدرت برای بدرقه اش از جا بلند شد و گفت: خیلی جوونمردی پرویز جان!
منبع:کتاب خط هشتم به قلم فاطمه شکوری
ثبت دیدگاه