آمدم منزل خاله ام، ذولفعلی آمده بود برای یک مناسبتی درست ۱۳۵۷ در انجا با هم آشنا شدیم. اخلاق و رفتار ایشان بسیار خوب بود. ایشان کلاً ۴ سال با من زندگی کردند و ۳ تا ۳ ماه در جبهه حضور داشت و در منطقه کردستان از ناحیه پای چپ ترکش خورده بود.
در خواب دیدم ۳ خانم آمدند جلوی درب خانه مان با چادر مشکی و یک نامه ای به من دادند. فردای آن روز سر ظهر با مادر شوهرم نهار می خوردیم که خبر شهادتش را آوردند. دیدم که ۳ نفر آقا آمدند دم در گفتند منزل جعفری گفتم بله دیدم یکی از آقایان پچ و پچ می کنند آمدم پیش مادر شوهرم گفت کیه عروس ناخودآگاه گفتم: آمدند خبر شهادت پسرت را بدهند.
همیشه قبل از این که خانواده ام به خانه ما بیاید به خواب مادرش میرفت و می گفت اگر خانواده همسرم آمدند به آنها احترام بگذار که همان روز هم خانواده ام (مادرم) به منزل ما میآمدند.
صبح که می خواست اعزام شود گفت: سکینه من که می خواهم بروم شهید شوم از بچه ها مواظبت کن من هم زدم زیرگریه او هم گفت ناراحت نباش.
همیشه می گفت اگر من شهید شدم تو هم فردای آن روز بیا پیش من هر وقت یک خواستگاری بعد از شهادت ایشان برای من می آمد به خوابم می آمد و بسیار پکر بود که چرا برای تو خواستگار آمده است.
به نقل از ذولفعلی جعفری
ثبت دیدگاه