بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره شهید جمشید افغانی
به نقل از داریوش عبادی، برادر شهید
من به عنوان برادر کوچکتر شهید از خاطراتی که با او داشتم برای شما خلاصهای مینویسم:
در روزی که قصد داشت سر کار برود من به او اصرار کردم که مرا نیز با خود ببرد. ولی او میگفت که کار ما خطرناک است و نمیتوانم تو را ببرم ولی من دستبردار نبودم تا اینکه من را با خود برد کارشان سوا کردن زغال بود و دست و صورتشان سیاه میشد. او هم کار میکرد و هم با من بازی و شوخی میکرد تا اینکه وقتی غروب به خانه آمدیم همه به من خندیدند و من سرم را بالا کردم و به برادرم نگاه کردم او نیز میخندید. بهد فهمیدم که بر اثر آن همه شوخی و بازی چه بر سر من آورده. تمام سر و صورت من را سیاه کرده بود. آن روز واقعا به من خوش گذشت و هرگز فراموش نخواهم کرد.
به نقل از زرین تاج عبادی، مادر شهید
به نام خدا
با عرض سلام به تمام مسئولان محترم و گرامی. خاطهای از شهید برای شما مینویسم:
من به عنوان یک مادر واقعا از او راضی بودم و بیشتر از بقیهی بچههایم دوستش داشتم. او هرگز مرا نرنجاند و هرگز کاری نکرد که من و سایرین را از خود دلخور کند. یک روز که به مرخصی آمده بود من خیلی خوشحال شدم انگار که تمام دنیا را به من دادهاند. به من گفت: مادر من میروم تا همراه با برادرانم اسلام را پیروز کنیم و پرچم کفر را فرو اندازیم، مادرم این بار شاید آخرین باری است که مرا میبینی شاید دیگر زیارتت نکنم اگر خدا من را قبول کند و نیّتم را برآورده سازد دیگر همدیگر را نمیبینیم. البته میگویند شهیدان زندهاند. او با این حرفها جگرم را سوزاند و مرا به گریه انداخت. وقت رفتن پیشانیش را بوسیدم و گریه کردم او رفت و دوباره برگشت و نگاهی کرد لبخندی زیبا بر لبانش جاری بود دستی تکان داد و رفت به سوی کربلا. تا چند روز از رفتنش نگذشته بود که بازگشت با جسمی خونآلود و صورتی با وقار و لبخند قشنگی بر لبانش داشت. یاد و نامش همیشه در قلب من زنده و جاویدان است.
ثبت دیدگاه