اواسط شهریور ۱۳۵۷ بود. خوب به یاد دارم که داشتم کتاب امت و امامت از دکتر علی شریعتی را میخواندم. پدر و مادرم توی حیاط بودند. متوجه شدم چند نفر با هم به در حیاط لگد میکوبند. یکدفعه در چهارطاق باز شد و چند نیروی گارد شاهنشاهی ریختند توی خانه. پدرم رفت جلو و اعتراض کرد. با مشت به سینه پدرم زدند و وارد خانه شدند. کتاب را سریع گذاشتم زیر فرش و روی آن نشستم. اصلا فرصت نشد بلند شوم و چادر سر کنم.
گاردیها با پوتین روی فرشها راه میرفتند. همه خانه را بهم ریختند. پدرم مدام اعتراض میکرد و میگفت: «من خودم ارتشی هستم. شما حق ندارید بدون حکم وارد خانه من شوید.»
افسری که قد بلندی داشت، آمد جلو پدرم ایستاد و گفت: «جدا تو چطور ارتشی هستی که مار در آستین پرورش دادهای؟! به ما بگو پسرت کجاست؟» پدرم گفت: «من نمیدانم.»
خوشبختانه هرچه گشتند، چیزی پیدا نکردند. علاء کتابها و جزوهها را در چاهی که در حیاط بود، پنهان کرده بود. آنها با اعتراض و سروصدا از خانه رفتند و گفتند که برمیگردند.
پدرم در حیاط را که گاردیها شکسته بودند، با طناب بست و مامان لعیا را که نشسته بود گوشه حیاط و گریه میکرد، دلداری داد.
هنوز دو ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که دیدم برادرم آمد. سراسیمه بود و عجله داشت. به مامان لعیا گفت: «غذا آماده داری؟»
مامان لعیا دست به سر و رویش کشید و قربان صدقهاش رفت و گفت: «معلوم هست داری چه کار میکنی؟»
چند تا کتلت برایش لقمه گرفت. پدرم با ترس و اضطراب گفت: چرا آمدی اینجا؟ گاردیها دنبالت هستند.»
مامان لعیا با چشمان پر اشک دو دست لباس، حوله و مغز بادام و پسته گذاشت توی ساک و داد دست علاء. پدرم نردبان گذاشت و از راه پشت بام فراریاش داد. علاء یکی یکدانه و عزیز کردهی پدر و مادرم بود. گاهی اوقات بهش حسرت میخوردم که هر کاری میخواهد میکند. حتی نگران حال پر از غصهی مامان لعیا نمیشد. پدر و مادرم نگرانش بودند، ولی نمیگفتند در این راه نرود. پدرم مدام دلهره داشت. میگفت میداند که اینها از طرف ضداطلاعات ارتش دنبال علاء هستند. آن روزها دلهره و اضطراب زیادی در خانوادهها حاکم بود و در خانواده ما خیلی بیشتر بود. بعد از آن علاء مدتی خانه نیامد. توی مساجد و راهپیماییها که جسته و گریخته در شهر انجام میشد میدیدمش و به مادرم میگفتم نگران نباشد، حالش خوب است و ساواک او را نگرفته است
احساس میکردم همه چیز در حال تغییر است. افکارم، آرزوهایم، خواب و خوراک و پوششم. تمام تیپ و لباس من از یک جفت کفش کتان چینی، یک مانتو و شلوار ساده و یک روسری کرم بلند که زیر چانه گره میخورد، بیشتر نبود. دیگر از آن لباسهای شیک رنگارنگ ست کیف و کفش پاشنهدار که مامان لعیا برایم میخرید و من دوستشان میداشتم و استفاده میکردم، خبری نبود. تبدیل به دختری شده بودم که دوان دوان از این مسجد به آن مسجد و از این سخنرانی به آن منبر میرفتم. داداش علاء دلیل و حجت من در این راه بود. او جزو افرادی بود که سخنرانیها، تجمعات و تظاهرات را برنامهریزی و اجرا میکردند و معمولا خطرناکترین قسمت کار یعنی رفتن پشت تریبون و شعار دادن و بیانیه خواندن از او برمیآمد. هر جا او بود، من هم بودم. بعضی از شعارها و شعرهای انقلابی را خودش میسرود. شعرهای سپید زیبایی میسرود و من همه را حفظ میکردم و در بعضی جمعها میخواندم.
آن روزها مامان لعیا خواب راحت نداشت و نگران من و داداش علاء بود. میگفت: «خیالم از بابت آن سه دختر راحت است. زری که در ارتش است و نمیتواند دست از پا خطا کند. اشرف که در روستا معلم است و ماه به ماه پایش به شهر نمیرسد. آرزو هم که هنوز بچه است. اما شما دو تا آخرش مرا دق مرگ میکنید.»
خوب یادم هست، در یکی از تظاهراتها، نزدیک امامزاده سید ابراهیم درگیری بین تظاهرکنندگان و گارد شدت گرفت. تیراندازی شد. گاز اشکآور چشمهای مرا به قدری سوزاند که دیگر جایی را نمیدیدم. به هر زحمتی بود، خودم را به نردههای اداره مخابرات رساندم و از آن به داخل مخابرات پریدم. درهای داخلی ساختمان باز بود. من و عدهای دیگر سراسیمه به داخل زیرزمین رفتیم و در آنجا پنهان شدیم. یک آقا که وضعیت چشمهای مرا دید، سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد و به سمت من گرفت. تعجب کردم. گفت: «دختر خانم سیگار را پک بزن و دود آن را به چشمانت بده تا سوزشش کم شود. اگرچه در خانهی ما مامان لعیا قلیان میکشید، اما من تا آن موقع لب به این چیزها نزده بودم. سیگار را گرفتم و با اولین پک دود آن گلویم رفت و آنقدر سرفه کردم که مرد سیگار را از دستم گرفت.
بعد از یک ساعت، اوضاع کمی آرام شد. نگران داداش علاء بودم. آخرین لحظه او را بالای مینیبوس در حال شعار دادن دیده بودم که تیراندازی شروع شد. یکی یکی از زیرزمین خارج شدیم. نوبت من که رسید، نگاهی به خیابان کردم. هنوز خوب نمیدیدم. ناگهان سایهای روبهرویم احساس کردم که به طرف من میآید. خوب که دقت کردم متوجه شدم یکی از گاردیها است. از کوچه «فصاحتى» پا به فرار گذاشتم. با آن کفشهای کتانی چینی و جثهی ریزم چنان میدویدم که او به من نمیرسید. به کوچه بعدی که پیچیدم، بلافاصله خودم را داخل حیاط خانهای که درش باز بود انداختم و در را بستم. پیرزنی روی پله حیاط نشسته بود. هاج و واج و خیره به من نگاه میکرد. نفس در سینهام حبس شده بود. صدای پای او از کوچه میآمد که مدام بالا و پایین میرفت و پیرزن متوجه ماجرا شد. گفت: «دختر جان تو رو چه به این کارها تو الآن باید توی خانه کنار مادرت باشی. حالا بیا برو داخل خانه تا اینها بروند.»
خلاصه نیم ساعتی گذشت و پیرزن سرکی به کوچه کشید و مرا راهی کرد. از کوچه پس کوچهها خودم را به خانه رساندم. مامان لعیا داشت توی حیاط پایین و بالا میرفت. تا مرا دید، دستش را به آسمان بلند کرد و گفت خدا را شکر. با صدای لرزان پرسید: «از برادرت چه خبر؟» نزدیک رفتم. آرام صورتش را بوسیدم و گفتم انشاءالله میآید.
غروب همان روز، علاء آمد خانه. یک ساک دستش بود. پرسیدم: «این چیست؟» گفت: «اسلاید پروز.» گفتم: «خوب میخواهی چهکارش کنی؟» گفت: «میخواهم این را ببرم مسجد امیرالمؤمنین بدهم حاج آقا علوی که عکسهای کشتار مردم در میدان ژاله را به اهل مسجد نشان بدهد. اما نمیدانم چطور این کار را بکنم. من که نباید دوروبر مسجد آفتابی شوم.» با اطمینان گفتم: «بده من ببرم. خیلی دلم میخواهد من هم عکسها را ببینم.»
با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «نه نمیتوانم این کار را بکنم. تو کوچکی، اگر بلایی سرت بیاید جواب مامان و بابا را چه بدهم.»
چادر سر کردم؛ ساک را از دستش گرفتم و گفتم: «هیچ بلایی سرم نمیآید. اتفاقا من چون کوچک هستم، کسی شک نمیکند.»
با تردید ساک را به من داد و تا دم در سفارش کرد مراقب خودم باشم. رفتم مسجد پیش حاج آقا علوی و ماجرا را گفتم. گفت بارکالله خانم موسوی. با هم رفتیم طبقهی بالای مسجد و پنجرههای یک اتاق کوچک را پتو زدیم. گفت: «خودت بلدی باهاش کار کنی؟» گفتم: «بله علاء بهم یاد داده.» گفت: «خیلی خوب است. من پنج نفر پنج نفر مردم را میفرستم اینجا تو عکسها را نشان بده.»
عکسهای شهدا تکان دهنده بود. کف خیابان، تنهی درختها قرمز بود. مردم با دیدن دست و پا، سینه و سر و صورت غرق به خون شهدا توی سر و صورت خودشان میزدند. دو نفر هم غش کردند.
کارم که تمام شد، دستگاه را جمع کردم پیچیدم توی یک ملحفه سفید و گذاشتم توی ساک. حاج آقا علوی نگرانم بود. میگفت: «اگر تو را با این دستگاه و اسلایدها بگیرند شکنجهات میکنند. من اما آرام بودم و نمیترسیدم. نمیدانم شاید دیدن مردمی که روبهروی گاردیها ایستاده بودند و آنها با تفنگ سینههایشان را نشانه گرفته بودند، به من شجاعت بیشتری داده بود. دو مرد جوان به خواست حاج آقا علوی با فاصله از من تا دم خانه مرا همراهی کردند که اتفاقی برایم نیفتد. علاء داشت توی حیاط بالا و پایین میرفت. مرا که دید، پیشانیام را بوسید و نفس راحتی کشید. ساک را از من گرفت و از راه پشتبام رفت.
با پیروزی انقلاب پدر و مادرم نفس راحتی کشیدند. مامان لعیا مدام دستهایش را به آسمان بلند میکرد و میگفت: «خدایا شکرت که انقلاب پیروز شد و بلایی سر دو تا بچه من نیامد.»
میخندیدم و میگفتم: «چرا نمیگویی پنج تا بچه من؟» میگفت: خیالم از آنها راحت است. فقط شما دو تا هستید که نمیگذارید آب خوشی از گلویم پایین برود.»
بعد از پیروزی انقلاب، با وجود اینکه مدام اعلام میکردند مدارس نباید سیاسی باشد، به شدت سیاسی بود. کشور درگیر اتفاق بزرگی بود. امکان نداشت مدارس سیاسی نباشد. همه چیزمان سیاسی بود. صف نان هم که میایستادیم ممکن بود درگیری پیش بیاید. مجاهدین خلق در مدارس صفهایی به نام میلیشیا میبستند. ما هم صف به نام حزبالله میبستیم. آنها یک طرف مدرسه رژه میرفتند و شعار میدادند، ما طرف دیگر. مدیر و ناظم کاری از دستشان برنمیآمد. چون کسی به حرفشان گوش نمیکرد. توى بحثها اسم آیتالله طالقانی خیلی برده میشد. مجاهدین خلق از او به پدر طالقانی اسم میبردند. یک روز عکس آیتالله طالقانی را از بالای تخت سیاه کلاس مجاهدین کشیدم پایین. اعتراض کردند و گفتند: «مگر شما به پدر طالقانی اعتقاد ندارید؟ گفتم: «چرا به آیتالله طالقانی اعتقاد داریم، اما نه سر کلاس منافقین!»
شاید ده نفر ریختند سرم و با مشت و لگد تا میتوانستند کتکم زدند. فقط گرمای خون را حس کردم که روی صورتم پاشید و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم دو تا از بچههای حزباللهی مدرسه به نام منتخبی و تختی مرا از زیر دست و پا بیرون آوردند. صدای خانم عبداللهی مدیر مدرسه را شنیدم که میگفت: «اورژانس خبر کنید.» یک نفر داشت به من تنفس مصنوعی میداد. خانم عبداللهی گفت: «باید منتقل شود به بیمارستان ممکن است ضربه مغزی شده باشد. من جواب خانوادهاش را چه بدهم؟»
چشمهایم را باز کردم. رنگ خانم عبداللهی مثل گچ شده بود. گفتم: «من بیمارستان نمیروم. مادرم بشنود بیمارستان هستم زهرهترک میشود. مرا ببرید خانه. استراحت کنم حالم خوب میشود.»
چادر را پیچیدم به خودم تا مادرم لباسهای پاره، خاکی و خونیام را نبیند. تا کلید انداختم و در باز شد، مامان لعیا که داشت لب حوض میوه میشست، دودستی زد توی سرش و گفت: «چه بلایی سرت آمده فخری؟»
علاء دوید توی حیاط و تا مرا دید، سر تکان داد و گفت: «زدی؟ یا خوردی؟» گفتم: «هم زدم، هم خوردم!» گفت: «نه ظاهرا بیشتر کتک خوردی.» گفتم: «چه انتظار داری آنها ده نفر بودند من یک نفر که بینشان گیر افتادم.»
مامان لعیا دستم را گرفت و برد حمام. به علاء تشر زد و گفت: «خدایا… ولش کن، الآن چه وقت سؤال و جواب کردن است. نمیدانم تو میروی مدرسه یا میدان جنگ؟!»
مامان لعیا همه لباسهایم را انداخت توی سطل زباله. دوش گرفتم؛ دو سه تا قرص خوردم و خوابیدم.
صبح روز بعد که بیدار شدم، همهی بدنم درد میکرد. گشتم یک مانتو کهنه پیدا کردم، پوشیدم و رفتم مدرسه. خانم عبداللهی مرا که دید با تعجب گفت: «چرا آمدی؟ تو باید استراحت کنی.» گفتم: «حالم خوب است. از درسهایم عقب میمانم.»
بعد هم رفتم جلوی صف میلیشیا و برای روکمکنی شروع کردم به قدم زدن. به خبرچینشان گفتم: «من مسلح هستم. اگر نمیدانی بدان! بعد از این با کلت میآیم مدرسه. بهتر است مراقب حرف زدن و رفتارتان باشید! برو و این را به رئیست بگو.»
معلوم بود آن بیچاره باور کرده است. کلتی در کار نبود؛ فقط به خاطر اینکه غرور از دست رفتهام را احیا کنم، این را گفتم.
از آموزش و پرورش ابلاغیه آمد. صف میلیشیا وصف حزبالله در مدارس غیرقانونی است؛ در مدرسه فقط یک صف داریم صف مدرسه. همه باید پشت صف مدرسه بایستند. اگر کسی از این قانون سرپیچی کرد معرفی شود به آموزش و پرورش منطقه مربوطه. با این ابلاغیه کمی مدرسه آرام گرفت.
شور و شوق انقلابیگری بین دانشآموزان و دانشجویان بالا بود. یادم هست شهرداری فراخوان داد برای آسفالت خیابان صفرآباد. خیابان وضعیت ناجوری داشت. اگر بارندگی میشد، آب به خانههای مردم میزد. شاید دویست جوان هفده تا بیستوهفت ساله جمع شدند و با بیل و کلنگ افتادیم به جان پستی و بلندیهای خیابان بلند صفرآباد. از شش صبح تا عصر کار کردیم. سرانجام، خیابان صاف و برای آسفالت، تحویل شهرداری شد.
شب که به خانه آمدم، آش و لاش بودم. مامان لعیا برایم چای آورد و به دستهای تاول زدهام نگاه کرد و با تعجب سر تکان داد و گفت: «به خدا من توی کار تو ماندهام. روزی که نوبت تو است ظرفها را بشویی این کار را نمیکنی. چطور میروی توی خیابان بیل میزنی و در مزرعه گندم درو میکنی!» گفتم: «ما انقلاب کردیم باید پشت آن بایستیم و کارش را پیش ببریم. مامان لعیا گفت: «مگر مملکت صاحب ندارد که شماها بروید دنبال این کارها؟!»
آخر همان هفته، اشرف که برای تعطیلات آخر هفته آمد خانه، یک زن و مرد را که هر دو نابینا بودند از ماهنشان به خانه آورد و به من گفت: «اگر میتوانی از مسجد برای اینها کمک جمع کن. خانواده با آبرو اما تهیدستی هستند.» ظاهرا بچه هم داشتند.
این زن و مرد سه روز خانه ما ماندند و مامان لعیا ازشان پذیرایی کرد. بعد هم با کمک حاج آقا علوی، پیشنماز مسجد امیرالمؤمنین، مقداری کمکهای مردمی جمع کردیم و اشرف آنها را به ماهنشان برد. بیچاره مامان لعیا مانده بود با ما بچهها چه کار بکند. فقط سر تکان میداد و میگفت: «خدایا آخر و عاقبت ما را با این انقلابیگری بچههایم ختم به خیر کن!»
برگرفته از کتاب پاییز آمد به قلم گلستان جعفریان
ثبت دیدگاه