خاطراتی کوتاه از شهید سیدهادی بشیری موسوی به روایت مادر
از کردستان که برگشت با خوشحالی کفش و لباس هایی که خریده بودم برایش آوردم بپوشد. پسرم بود و ذوق داشتم آن ها را بپوشد. اما سیدهادی همه آن ها را جمع و جور کرد. گفتم: هادی کجا میبری این لباس ها رو؟
گفت: انقدر آدم نیازمند هست که بیشتر از من به این لباس ها نیاز دارند.
گفتم اینها رابرای تو خریدم وقتی به مرخصی می آیی توی شهر بپوشی.
گفت: من دیگر لباس نمی خواهم. این لباس ها هم برای خودمه و به نیازمندش می دهم.
****
آرام خوابیده بود. موهایش را از روی پیشانیش کنار زدم. شکاف داشت. یک لحظه بیدار شد و با دیدن من تی رختخوابش نشست.
-مامان چیزی شده؟
گفتم: نه پسرم. شنیدمزخمی شدی. می خوام ببینم سرت چی شده؟
-چیزی نشده مامان. خودتناراحت نکن. فقط یک زخم کوچیکه. همین
-پس چرا میگن هم تیر به پاتخورده هم پیشونی ات. پس چرا وقتی هوا سرده موقع راه رفتن پات میکشی؟
-نه مادر خودت ناراحت نکن. چیزی نشده.
****
بابای سیدهادی عازم مکه شد. ۱۳ سال بعدش جنازه سیدهادی را تفحص کردند. همسرم دلداری می داد و می گفت که ناراحت نباش. وقتی برای طواف خانه خدا رفتم ، سیدهادی را با لباس سفید احرامدیدم که از جلوی منرد شد و رفت داخل کعبه. موقع وارد شدن بهسمت من برگشت و با خنده رفت.
همسرم می گفت ۱۳ سال پیش هم که به جبهه می رفت جلویش وایستادم و گفتم نرو. تو تکیه گاه ما هستی. قبول نکرد . گفت شما خدا را دارید. من باید بروم.
ثبت دیدگاه