گاهی اوقات که مادرم از شهید تعریف میکنند که ایشان چه بااخلاص بودند و تقوی داشتند یادم میآید که مادرم تعریف میکند که نیروهای ارتشی داشتند با تانک میآمدند که بروند تهران زمان انقلاب دایی من با چندتا از دوستانش رفتهبودند وتانک ها را آتش زده بودند و به دستور آیتالله مدنی این کار را انجام داده بودند و شب آمده بودند در منزل.
آن زمان کرسی داشته باشند با دستمالمیرود روی کرسی و احساس شادی میکرده که تمام تانکها را آتش زدند و بقیه تانک ها برگشتند و نتوانستند به راه شان ادامه دهند.
خاطره دیگری هم این است که ایشان هیچوقت با لباسنظامی رفت و آمد نمیکرد که ایشان را کسی بشناسد و بداند که ایشان چهکاره است و دوست نداشت کسی بداند ایشان چه مسئولیتی دارد، میگفت:اگر به جنگ میرویم فقط به خاطر خدا میرویم.
ایشان به خاطر خدا همین بینام و نشان شهید شدند؛علاقه خاصی به امام داشتند مادرم تعریف میکند که وقتی نام امام میآمد اشکهای ایشان جاری میشد.ایشان همیشه در تظاهراتها شرکت و اعلامیه امام را پخش میکرد.پدربزرگم نگران میشد و به ایشان تذکر میداد که نرود درحالی که ایشان میگفت من به خاطر امام اینکارها را میکنم و ایشان دستور داده و باید انجام دهیم ماباید رهرو امام باشیم و ایشان را کمک کنیم تا انقلاب به ثمر برسد. بعد از آن به پدربزرگم نمیگوید وی برای مادر من خیلی از فعالیتهایش را که چه کار میکند را تعریف میکند.
ماشین ایشان آتش گرفته و شهید شده بودند.قبل از شهادتش پسرعمویم شهید میشود.
ایشان رفته بالای سرمزار پسر عمویم و میگفتند،خوش به حال محمدعلی رفته شهید شده و ما از این سعادتها نداریم کاش بهجای او بودم.ایشان پس از مدنی که شهید میشود پیش همان شهید به خاک سپردند.اسم پسردایی من علیاکبر بود،گاهی اوقات صدایش میزدند اکبر.ایشان ناراحت میشد میگفت:من به خاطر علیاکبر امامحسین(ع) اسم او را گذاشته ام و حالا شما اکبر صدایم میزنید؟ به همسرش سفارش بسیار برای حفظ حجاب میکرد.
گاهی اوقات که مادرم از شهید تعریف میکنند که ایشان چه بااخلاص بودند و تقوی داشتند یادم میآید که مادرم تعریف میکند که نیروهای ارتشی داشتند با تانک میآمدند که بروند تهران زمان انقلاب دایی من با چندتا از دوستانش رفتهبودند وتانک ها را آتش زده بودند و به دستور آیتالله مدنی این کار را […]
ثبت دیدگاه