برادرم از همه کس با ارزش تر است کتاب ام علاء روایت زندگی ام الشهدا فخرالسادات طباطبایی آب نیست بشکه بشکه شربت ِ دفاع عباس گونه قاسم از حرم حضرت زینب (س) سفر شهادت کاشوب حیدر مهاجر سرزمین آفتاب امام زمان سربازانش را فرماندهی می کند جشن عروسی بماند برای بعد با لباس سفید احرام خندید هدف شما از درس خواندن چیست؟ طلبه ای که کشتی گیر با معرفتی بود عطر برادر مادرم دعا کنید پیروز باشیم
زندگینامه روحانی شهید اصغر اشرفی شب، بساطش را جمع کرده بود و سپیده، با یک سبد نور در راه بود. نوای دلنشین قرآن و صوت مناجات مؤمنان از دروازههای آسمان میگذشت و ساکنان حرم، ستر و عفاف ملکوت را سرمست میکرد، لطف الهی خانهای کوچک و روستایی را در «نیک پیزنجان» نشانه رفته بود که […]
زندگینامه شهید علی اکبر اسماعیلی گورجق فرزند محمدشفیع در ۲۲ اردیبهشت ماه ۱۳۲۵ در یک خانواده کاملاً مذهبی در یکی از روستاهای شهرستان زنجان به نام گورجق دیده به جهان گشود. علی اکبر پس از سپری کردن دوران طفولیت پا به محیط تربیت نهاد و تحصیلات ابتدایی را با موفقیت به پایان رسانید. پس از […]
زندگی نامه روحانی شهید عنایت اله احمدی حاج شیخ عنایت اله احمدی فرزند عزیزاله در دوم تیرماه ۱۳۰۴ در روستای کوسج آباد از توابع شهرستان خدابنده به دنیا آمدند. از آغاز کودکی بسیار فرد پرکار و مهربان و خداجود بود. از سن ۷ سالگی وارد مکتب خانه شد. بسیار فرد هوشیار و درسخوان بود که […]
گوشه ای خاطرات کربلای پنج به روایت سید جعفر حسینی ودیق برگرفته از کتاب میهمانان ام الرصاص شب پنجشنبه ، هجدهم دی،لحظه موعود فرا رسید. وضو گرفتیم و لباس های غواصی را تنمان کردیم. دقایقی قبل از پوشیدن لباس، به هر یک از ما پودری در داخل نایلون های بسته بندی شده دادند. پودر را […]
دانشجوی شهید حمید مکی دانشجوی شهید حمید مکی در ششم آذرماه ۱۳۳۷ در خانواده ای مذهبی در شهرستان زنجان چشم به جهان گشود. حرکات و رفتار او حکایت از طوفانی بزرگ در روح بلند او پرواز می کرد . او از همان دوران طفولیت علاقه وافری به مسائل مذهبی داشت و در مجالس مذهبی فعالانه […]
به گزارش پایگاه خبری_تحلیلی «موج رسا» مراسم یادبود ۳۵۳۵ شهید استان زنجان بمناسبت سالروز برگزاری کنگره ملی شهدای استان زنجان با حضور سردار نوعی اقدم از فرماندهان مقاومت عصر امروز در سالن اجتماعات نور استان زنجان برگزار شد.
سعادت بزرگ هر وقت که به مرخصی می آمد، اگر کاری داشتیم پابه پای ما انجام می داد. انگار نه انگار که خسته جبهه بود. یک روز داشتم نماز می خواندم آمد و پیشم گفت: از خدا چه دعایی برای من خواستی، گفتم دعای سلامتی تو را، اینکه بعد از پایان خدمت سربازیت صحیح و […]
قدش خیلی بلند بود. وقتی می خواست به تظاهرات و راهپیمایی برود می گفتم از پشت صف حرکت کن. چون پدرش روحانی بود و بیشتر اوقات در منزل نبود. خیلی نگران فرزندانم می شدم. مخصوصا شهید سید مجتبی، هر جا که می رفت دنبالش راه می افتادم و بدون اینکه بفهمد او را تعقیب می […]
در وداع آخر روزی که همسرم عازم جبهه های حق بود لباسهای رزمش را پوشید، ساکش را به دوش انداخت و کنار ایوان قدیمی منزلمان خم شد تا پوتین هایش را بپوشد. آن لحظه که بندهای پوتین خود را می بست و من با قرآن و کاسه ای آب بالای سرش ایستاده بودم تا او […]
“مادر اینجا مردان هفتاد ساله در سنگرها می رزمند.”؛ اولین نامه مجتبی از جبهه برای مادرش با این جمله آغاز شده بود. گویا که اندیشه های پاک و زلال و همت والای همه مردان بزرگ جبهه، در تک تک جمله های آن جمع شده و برای مادر فرستاده شده بود. او در قسمتی از نامه […]
فرزند سوم خانواده بود. تا کلاس پنجم درس خواند، سپس ترک تحصیل کرد و عازم جبهه شد. قرآن را نزد یک روحانی محله آموخت. قبل از متولد شدنش در خواب دیدم که در یک باغ پر از گل سرخ هستم، مشغول چیدن گلها. گلها را می چیدم و داخل پارچه سفید می گذاشتم. ۲ روز […]
نامه به مادر بزرگش تعریف می کرد: مرد خوش سیمایی برایم نامه آورد، آن را باز کردم بخوانم، دیدم با خط خون نوشته شده، سریع تا کردم و پس دادم، شاید ترسیده بودم، نمی دانم، گقتم: ” این نامه به درد من نمی خورد، چون سواد خواندن ندارم.” گفتند: ” می توانی ، باز کن […]
از میان گرد و خاک و دود انفجارها، سراجیوطن را دیدم. دیدن او در آن وضعیت دلگرمم میکرد. محجوب بود و بیادعا. صداقتش را دوست داشتم. دانههای درشت عرق روی پیشانیاش نشسته بود. بارها طول کانال را به عقب و جلو دویده بود و نفسنفس میزد. بهحساب من، نزدیک بیستبار طول کانال را دویده بود […]
اوایل بهار بود. محمد از مدرسه به خانه برگشت. غذا آماده بود. هر روز که از مدرسه به خانه می آمد، عجله ای برای خوردن ناهار نداشت ولی آن روز که از مدرسه برگشت روکرد و به من گفت که مادر غذا آماده است؟ من خیلی گرسنه هستم. به آشپزخانه رفتم غذا را آماده کنم، […]
بسمه تعالی مَن طلبَنَی وجَدَنی و من وَجَدَنی عَرَفَنَی وَمَن عَرفَنی احَبَنی وَمَن احَبنَّی عَشَقَنَی و مَن عشقنَی عَشَقته وَمَن عَشَقتُهُ قَتلتُهُ کسی که طلب کند مرا پیدا می کند مرا و کسی که پیدا کرد مرا می شناسد مرا و کسی که شناخت مرا دوست می دارد مرا و کسی که دوست داشت مرا […]
یک روز وقتی من به خانه مراجعت نمودم دیدم برادر زاده ام که نام او حاج آقا مصطفی استبه همراه مهدی در خانه ما هستند . حاج آقا مصطفی رو به من گفت : « عمه جان مهدی می خواهد چیزی به شما بگوید ولی خجالت می کشد . » گفتم : بگو مهدی جان […]
اسفند ماه سال ۱۳۶۰ بود که در قالب یک گروهان داوطلب بسیجی از محل بسیج مستضعفین زنجان واقع در جنب مزار شهدای پائین و با بدرقه ی گرم و صمیمی امت حزب الله و به فرماندهی شهید بزرگوار اصغر محمدیان عازم جبهه های جنوب شدیم و در پایگاه نمونه ی اهواز که قبل از جنگ […]