حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. ساعت تعداد کل نوشته ها : 6223 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
مهمان ویژه روز جانباز
0

موضوعی مدت‌ها ‌ذهنم را درگیر کرده بود و لحظه‌ای ‌آرامم نمی‌گذاشت. با توجه به شرایط جسمانی همسرم که تقریباً ثابت بود و آثار بهبودی در روند درمان دیده نمی‌شد، به فکر انتقالش به زنجان بودم، ولی قبلش باید با متخصصان آسایشگاه و جراحانی که قیاس را تحت درمان داشتند و همین‌طور بیمارستان میزبان در زنجان […]

پ
پ

موضوعی مدت‌ها ‌ذهنم را درگیر کرده بود و لحظه‌ای ‌آرامم نمی‌گذاشت. با توجه به شرایط جسمانی همسرم که تقریباً ثابت بود و آثار بهبودی در روند درمان دیده نمی‌شد، به فکر انتقالش به زنجان بودم، ولی قبلش باید با متخصصان آسایشگاه و جراحانی که قیاس را تحت درمان داشتند و همین‌طور بیمارستان میزبان در زنجان صحبت می‌کردم. می‌دانستم دادا هم با من هم‌عقیده است. ‌به‌خاطر همین تمایل داشتم که این کار زودتر عملی شود. طول هفته ذهنم درگیر این مسئله بود. هزار بار نقشه کشیدم و منصرف شدم. جرأت نداشتم تصمیمم را با کسی درمیان بگذارم، ریسک بزرگی بود. احتیاج به حمایت و کمک داشتم. با همین افکار، موعدِ دیداری دوباره فرا رسیده بود و آماده رفتن به تهران بودیم. پنجشنبه که به‌سمت آسایشگاه یافت‌آباد راه افتادیم، انرژی مضاعفی در وجودم احساس می‌کردم. ‌ماه شعبان بود و همه‌جا را آذین بسته بودند. پرچم‌‌های ‌‌رنگی کوچک، خیابان‌‌های ‌‌شلوغ تهران را زینت داده بود. لامپ‌‌های ‌‌قرمز و آبی و سبزرنگ که جلوی مساجد بسته بودند، توجه بچه‌‌ها ‌‌را جلب می‌کرد و با انگشت به همدیگر نشان می‌دادند.
این سرخوشی با دیدن حال خوب و چهرۀ خندان قیاس، دوچندان شد. وقتی وارد اتاق شدم، ‌دیدم سبد گل زیبایی کنار تخت است. ‌عطر گل‌ها، ‌فضای اتاق را معطر کرده بود. حالش را آن‌قدر خوب دیدم که سرمستی آن را به گل‌های ‌کنار تخت نسبت دادم و دنبال نشانۀ ‌دیگری بودم که بدانم چه کسی، ‌با آمدنش این‌همه طراوت، به جسم خسته و زخمی همسرم بخشیده است.
با خنده، چشم به در اتاق دوخته و منتظر ورود ما بود. چشمانش فریاد می‌زد که پر از حرف است. پس اشتباه نکرده بودم. مطمئن شدم یک نفر بوده که این‌همه آرامش را به وجود او ریخته است.
پدرم نیز که همراه ما بود، متوجه تغییراتی شده بود. روی صندلی کنار تخت نشست و با لبخند رضایت‌بخشی گفت: «خیر است پسرم. ‌همیشه در این حال ببینمت.»
قیاس بچه‌‌ها ‌‌را یکی‌یکی بوسید و دست به سر و رویشان کشید. چشم به من دوخت و مثل کودکی که به آرزویش رسیده باشد، عجله داشت دلیل این حال خوب را توضیح دهد. با ذوق گفت: «راحله! ‌دیروز، ‌روز جانباز بود. نزدیک ظهر ملافه‌‌ها ‌‌و لباس‌هایمان ‌را عوض کردند و گفتند تعدادی از مسئولین برای دیدارمان به آسایشگاه می‌آیند.»
چشمانش برق عجیبی داشت. بعد از مدت‌ها ‌می‌دیدم که بدون کمک و احساس درد، ‌نیم‌خیز روی تخت نشسته و وزنش را روی آرنج سمت راستش انداخته و مشغول تعریف است.
دوباره نگاهش را به‌سمتم نشانه گرفت و ادامه داد: «رئیس‌جمهور هم آمده بودند. بالاخره توانستم آقای خامنه‌ای ‌را از نزدیک ببینم. ‌دستش را گرفتم. پیشانی‌ام را بوسیدند. به ایشان گفتم: برای ما که زمین‌گیر شده‌ایم و چیزی جز دردسر برای خانواده‌هایمان ‌نداریم، ‌دعا کنید. ‌ایشان جواب دادند: ایمان شما محکم است و این‌گونه مجروحیت برای جوانان که زود از کوره درمی‌روند، ‌تجربه است. شما که این‌طور سختی می‌کشید و جسمتان اذیت می‌شود، ‌ایمانتان محکم است و پیش پیامبر و ائمه و اهل‌بیت(ع) احترام و حرمت شما، از ما بالاتر است.»
همۀ مجروحان با این دیدار روحیه گرفته بودند. ‌همهمۀ بی‌سابقه‌ای در بیمارستان حاکم بود. قیاس بغض کرده بود. ‌می‌گفت آمدن آقای خامنه ای، ‌حال همه را خوب کرده است. از دیدن حال خوبش خوشحال بودم. مناسبت ماه شعبان و حال مساعد قیاس را به فال نیک گرفتم و جوِّ حاکم ترغیبم کرد تا خلوت کوتاهی دور از هیاهوی بچه ها و حضور دادا، ایجاد کنم و پیشنهاد انتقالش به زنجان را با او در میان بگذارم. با دقت به حرف هایم گوش می داد. چشمانش برق عجیبی همراه با نگرانی داشت. با هر پلک زدن گفته هایم را تأیید می کرد و من مثل کودکی ذوق زده با آب و تاب افکارم را برایش توضیح می دادم. بعد از تمام شدن صحبت هایم قیاس همچنان در سکوت به صورتم خیره شده بود و نگاهم می کرد. از اشتیاقش خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. با اینکه کنارش بودم ولی با این نگاه آخرش به شدت دلتنگش شدم سکوت را شکست آهسته و شرمسار گفت: «راحله، زحمت ها و خستگی‌هایش مال توست من حرفی ندارم.» وقتی نظر مساعدش را راجع به انتقال به زنجان شنیدم، بعد از اینکه به زنجان برگشتم مصمم‌تر از قبل، پیگیر کار‌های ‌انتقالش شدم.

برگفته از کتاب راحله، خاطرات جانباز شهید قیاسعلی نجفی راد، به قلم مریم توکلی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.