چیزی به روشن شدن هوا نمانده بود که گفتم باید برویم بالای دژ در حالی که دورهم بودیم خمپاره ها افتاد درست وسط جمع مان؛خمپاره که افتاد من بی اختیار پرت شدم به روی محمود تاران؛محمود فرمانده دسته بود با خود فکرکردم که اینجوری آسیبی هم به محمود نمی رسد تا خودم را جمع و جور کنم و از روی محمود بلند شوممحمود گفت:«آخ»خیال کردم که با پرتاب شدن من آسیب و ضربه ای به جایی از بدنش رسیده که اینطوری آه و ناله کرد.پرسیدم:«چی شد؟در تاریکی دستم راگرفت و کشید به طرف خودش یک لحظه دیدم که دستم رفت داخل شکم محمود روده هایش رابا دستم لمس کردم خونش گرم بود فهمیدم که ترکش خمپاره شکمش را دریده است با چفیه زخمش را بستم و کشیدم پشت دژ.
راوی:(عملیات بیت المقدس)سردار اوصانلو
ثبت دیدگاه